۱۸ آبان ۱۳۹۰

درست دیشب قبل از خواب یاد قتل‌های زنجیره‌ای و استرس و هول و هراسی که در تهران ایجاد شده بود افتادم. آدم ها از مردن یکی دیگر می‌ترسیدند و خبرها ضد و نقیض بین مردم و در روزنامه های واقع‌بین‌تر می‌پیچید. دیشب یک لحظه از ذهنم گذشت به جز دگراندیشی گناه آدم هایی مثل مختاری و پوینده چه بود؟ این‌ها برای فرهنگ و توسعه علوم انسانی کم زحمت نکشیده بودند. چه شد که یکباره این‌ها و چندتای دیگر به قتل رسیدند، و چه شد که ما -من و لابد خیلی‌های دیگر- یادمان رفت این‌ها را کشتند با قتل عمد و داستان‌های بوداری دوروبر جسد و خاطره شان پیچید و به مصلحت آقایان قضیه‌شان فیصله یافت! مرگ‌شان چه طور اتفاق افتاد و چه طور عاملین ساده‌ای تصمیم گرفتند این‌ها را مثل مهره از بازی بیرون کنند. و ما -من و لابد خیلی ها- این‌ها را فراموش کردیم بی این که به اعتراض کاری کنیم و از عدل عدلیه بخواهیم انگیزه قاتلان را برملا کند
چه خنده دار: «عدلیه»... کلمه‌های فارسی آرام آرام دارند برایم بی‌معنی می‌شوند…همه معنایی وارونه دارند می‌گیرند و حس وارونه‌ای در وجودم پدید می‌آرند…گاهی می شوم موجود معلقی با لکسیکون وارونه‌نمایی در مغزم! از ما ایرانی‌ها اگر تست لکسیکون ذهنی بگیرند برای کلمه‌هایی که در ذهن‌مان جا گرفته چه پاسخی می‌دهیم؟ بیچاره محقق‌هایی که بخواهند درباره ذهن ایرانی تحقیق کنند! 

هیچ نظری موجود نیست: