۲۷ آبان ۱۳۸۵

Internationaldag

دیروز روز بین المللی بود در آموزشگاهی که درس می خوانم.در این آموزشگاه تعداد دانش آموزان غیر دانمارکی به نسبت دانمارکی ها کمتر است.ژورنالیستی را از روزنامه ی بی تی، که روزنامه ای مردم پسند است، دعوت کرده بودند که صحبت کند. اخبار این روزنامه خبرهای داغ و روز دانمارک و جهان است. از خبرهای ستاره های سینما و موزیک بگیر تا اخبار سیاسی و اجتماعی پربحث.ژورنالیست حرفش را با آمار جرم و جنایت در دانمارک شرو ع کرد. از این که هم دانمارکی هم غیر دانمارکی در این کشور مرتکب جنایاتی می شوند. که منشا این جنایات مواد مخدر یا زیاده خواهی بسیاری است و فریب خوردن شان. و نیز منشا می تواند ریشه های بومی داشته باشد. بعد حرفش را در مسیر قتل هایی انداخت که رپورتاژشان زیر نظر او بوده و اخیرا هم یکی از همین موضوع های قتل را در قالب کتابی چاپ کرده. قتل های ناموسی!مثالی هایی که آورد پیشینه ی پاکستانی و افغان داشتند. (به نظر می رسید خیلی با پاکستانی ها چپ است.)دخترانی که به زور قرار است تن به ازدواجی از پیش تنظیم شده بدهند و نمی خواهند. سر پانزده سالگی پدر و مادر ها مجبور شان می کنند که با آشنایی که پدر و مادرها کس و کارش را می شناسند، به فلان و بهمان دلیل، عقد شوند. یکی شان دختری است که پدرش او را به خاطر منافع شغلی مبجور به ازدواج کرده. نمی پذیرد و می گوید از کس دیگری خوشش می آید و پدر هم اور ا می کشد و پلیس قتل را کشف می کند. فک و فامیل هم به پدر و مادر تسلیت می گویند، صرف به این خاطر که چنین دختر نافرمانی داشته اند. این یک.قتل دوم قتل دختر دیگری است با همان ریشه ی بومی. باز هم یک ازدواج و اجبار. دختر می خواهد با یک دانمارکی ازدواج کند و پدر برادر دختر را مجبور مب کند خواهرش را بکشد و برادر هم تن می دهد. از برادر که می پرسند چرا خواهرت را کشتی می گوید مجبور بوده. می گوید من این جا بزرگ شده ام و مثل یک دانمارکی اما پدر و مادرم این طور نیستند. آبروی شان براشان مهم تر از هر چیزی است.ژورنالیست که خوب و ماهرانه داشت روی مغزها کار می کرد تمام حرفش متوجه خاورمیانه بود و من مدام آرزو می کردم حرف را به ایران نکشد. تا همین جا هم بحث را بر محور اسلام ستیزی چرخانده بود و تمام گرفتاری ها را غیرمستقیم و زیرکانه زیر سر دین مردم می دانست. مهاجرهایی که هیچ گاه گویا قرار نیست تغییر کنند.خوشبختانه بعدتر فهمیدیم یک همسایه ایرانی دارد که روابط شان با هم خوبست و خانم ایرانی همسایه هم از دوستان نزدیک همسر خودش است! باز هم شکر.بگذریم از این که پای بومی های ایرانی به این کشور ها نمی رسد!!دست آخر تمام بحث را در این نقطه جمع کرد که مسافرت بسیار کرده و در افغانستان هم بوده و خوب می داند که فقط در کابل بیش از هفتاد درصد خانه ها تخریب شده اند و حامد کرزی به جد نیاز به کمک تمام افغان هایی دارد که سال ها بیرون از کشور بوده اند و کاره ای هستند و توانایی و مهارتی دارند. به کمک تمام این افغان ها نیاز دارد که کشور را آباد کنند. این در حالی است که افغانی را می شناسم که در شمال غربی دانمارک ویلای تابستانی دارد و با سه فرزند و همسرش خیلی لوکس زندگی می کند. به او که گفتم چرا برنمی گردی افغانستان حالا که جنگ تمام شده! گفت چون در افغانستان بیلکا یی وجود ندارد.(بیلکا: فروشگاهی زنجیره ای در دانمارک)عملا گفت خارجی ها در این روز بین المللی خواهش می کنم تشریف تان را ببرید و برگردید کشورهای خودتان زندگی کنید.وقت تنفس که شد بیرون زدم و تا آن جا که می توانستم از اکسیژن دانمارک استنشاق کردم.رفتم کمی آن اطراف و دلم نمی خواست برگردم. اما برگشتم و باز شاهد پرسش ها و پاسخ های حاضرین شدم. چه دانمارکی های جوان چه جوان های خارجی خوب سوال کردند و ژورنالیست محترم را خوب پیچاندند. آن قدر که بپذیرد از دین اسلام فقط چند کتاب می داند و از قواعد بومی هایی که مهاجر شده اند چیز زیادی سر در نمی آورد. هر جا هم بچه ها پیچاندنش که تو و بسیاری دانمارکی ها مدام تو سر خارجی ها می زنید ، انکار کرد که این فقط تاویل خارجی ها است و تاویل نادرست، خیلی احمقانه است و نباید به آن بها داد. اما بگویم که این دانمارکی ها ذهن و زبان شان گرفتار دنیای سمبل ها است و در یک متن ساده ی داستانی هزار سمبل پیدا می کنند.سفسطه شان جایی بروز پیدا می کند که رفتار راسیستی را بارز و در بیان آشکار راسیستی می بینند و رفتار و بیان غیر مستقیم را فاقد سندیت می دانند:«بد برداشت نکنید. منظورمان این نبود.»امیدوارم به آنچه ته ذهنم است منجر نشود. اما اگر همین طور پیش برود دانمارک هم شاید یک روز قربانی رفتار امروزش شود. مثل فرانسه یا انگلیس

۱۳ آبان ۱۳۸۵

بودن یا نبودن

سال گذشته بود که یکی از دوستان افغان برای اولین بار در عمرش در انتخابات و آن هم در دانمارک شرکت بود و حس عجیبی داشت. آنقدر که وقتی از شعبه ی اخذ رای برگشته بود دلش می خواست به همه بگوید که من برای اولین بار در یک تجربه ی دموکراتیک شرکت کرده ام. او حدود سی و چند سالش است و به گفته ی خودش تا بوده در افغانستان یا پادشاهی بوده یا کودتا و همه اش خودکامگی از پس خودکامگی. اولش این حس او برای من عجیب بود . بعد دیدم گاهی بعضی آدم ها دچار چه تجربه های غریبی می شوند و زندگی در مختصات زمانی مکانی دیگری ،عجب آن ها را به کشف خودشان یا تازه های دیگر وامی دارد!
امروز من این حس را در خودم زنده دیدم.
من امروز در سرشماری ایران به حساب نیامدم. چون به گفته ی مامور سرشماری به (خانواده ام در ایران) بیرون از آن جا زندگی می کنم و بیرون از آن مرزها تشکیل خانواده داده ام! اولین سوالی که برایم پیش آمد این بود: آدمی که جزو آن مردم به حساب نیاید اما دغدغه اش آن جا است و مردم و مسایل داخلی و درگیر با فضا و فرهنگ ایران؛ به کجا تعلق دارد؟
من از قواعد سرشماری چیزی نمی دانم ولی آدم دچار گیجی می شود که روی کدام زمین خودش را بند کند؟ حالت بینابین هیچ کجا وجود ندارد یا فقط ذهن شرطی شده ی غیردموکرات طرف های خودمان است که تو را درونی یا بیرونی می بیند. یا هست یا نیست. یا با ما است یا نه. یا برای ماست یا نه.
عجب حس غریبی است.