۰۳ مرداد ۱۳۹۱

مزاحم

در حاشیه فستیوال جاز کپنهاگ شاهد اتفاق جالبی بودم که دوست دارم ماجرایش را اینجا بنویسم.
من تازه به کانال هله‌روپ، کنار مرکز خرید واترفرونت رسیده بودم و خواننده‌ها و جازیست‌ها بازارشان داغ بود و جمعیت در دو طرف کانال می‌شنیدند و گاهی با دست و گاهی تکانی همراهی می‌کردند. رنگ به رنگ ، با عینک آفتابی و بدون عینک و با گیلاس و بطری مشروب و آب و آبجو و خلاصه خیلی‌ها دوتایی بودند و خیلی‌ها تنها. دوتا پدر جوان آن سمت کانال با کالسکه بچه و بچه به بغل ایستاده بودند و بچه‌ها را با ریتم آواز در بغل تاب می‌دادند، یکی‌شان بچه را قلمدوش گذاشت و دست‌هایش را بالا برد و شروع کرد به رقصیدن.
من ساک‌های خرید روزانه‌ام را یکی کرده بودم و گذاشته بودم در سبد جلوی دوچرخه و عملا با صدای آواز به این سمت کانال کشیده شده بودم. دوچرخه را گذاشتم کنار درختی. خیلی تشنه بودم، رفتم داخل مرکز خرید که آب بگیرم. با آب برگشتم سر جای اولم و همین که جرعه اول و دوم را می‌خوردم متوجه یک قایق کوچک موتوری شدم به اسم دیوای وایکینگ. چهار نفر در قایق نشسته بودند. یکی‌شان خیلی آشنا بود، همانی که پشت فرمان قایق نشسته بود. همراه کناری‌ش مردی بود حدود شصت ولی خیلی سرحال و کمی شبیه انگلیسی‌ها، یا یک کم شبیه به کندی بود، کمی لاغرتر! دو تا جوان هم پشت سرشان بودند. بعضی‌ها برمی‌گشتند به سمت کانال و به قایق که وسط جاز تا ته کانال آمده بود نگاه می‌کردند. خیلی آشنا بود و من باورم نمی‌شد. تا مدت‌ها باورم نمی شد، بارها من هم به سرنشینان قایق نگاه کردم، یکی از دوجوان لباس نیروی دریایی به تن داشت و حالا سرپا ایستاده بود. آواز اول که تمام شد از ته کانال دوباره دور زدند و جلوتر آمدند. باز متوقف شدند. آواز دوم هم تمام شد و راننده دست زد، مثل همه ما. آرام آرام قایق به جلو می‌رفت و بعضی‌ها از قایق عکس می‌گرفتند. من هم درست وقتی حس کردم ممکن است حدس‌م درست باشد گفتم عکس بگیرم؟ نه!! عکس چه وقتی؟! گیرم خودش باشد، که چی؟
خلاصه در همین حیص و بیص قایق دورتر شد و از پشت استیج گذشت و مردم بیشتر برگشتند و یکباره با همان ریتم، لیریک آواز عوض شد که «بسه دیگه، هنریک، همه حواسا را به خودت جلب کردی؟!! اهه!» و بقیه آواز!! تماشاگرها از خنده منفجر شدند. حدس من هم درست بود، از همان نگاه اول!
حالا هنریک کی‌هست؟ شوهر ملکه دانمارک. شاهزاده هنریک که هیچوقت هم موفق نشده از فیلتر انتخاب مردم دانمارک بگذرد و لقب شاه بگیرد، اهل فرانسه هست. دانمارکی‌ها به صرف این که طرف دانمارکی نیست و زبان دانمارکی را ناخوب و با لهجه فرانسوی صحبت می‌کند همیشه او را دست می‌اندازند. دانمارکی‌ها دقیقا همین طوری‌اند. نه بیش و نه کم! دوست دارم این را هم بگویم که دیوان شعر این آدم به دانمارکی سه سال پیش اینجا چاپ شد. زیبا هم شعر می‌گوید. 

۲۲ تیر ۱۳۹۱

نه از صدای تو زنگی به گوش می‌آید
نه از نسیم خیابان پشتی خانه
هوا هوای تیرماه تهران است
خیال من گره خورده در گام‌هایی دور، در کوچه‌های فرعی و کور
دست‌های ترسیده
دگمه‌های جامانده در دست پاسبان معذوری
صدای بی‌وقفه زنگ در، بکوب بکوب روی آهن در آبی
برای خدا بازکن در را
من از حواس لرزان سیاهی هراس دارم
که یک خیابان، فقط یک خیابان، تا دری مانده
مگر بلرزد و سال‌ها بلرزاند
تنم نخورده در موج رعشه‌ای آنی
هوا هوای تشنگی کنار جوی پهن خیابان
چنارهای بلند بی‌سایه
من این همه بو و سایه را از لابه‌لای نرده‌های سیاه خنک کن دوباره می‌شنوم
باز در به کوبه از پاشنه دررفته
همین خط قرمز را که بگیری به جوی پهن می‌ریزد
یکی دوتا، ده ها و صد کودک کنار هم به قطار خوابیده
به انتظار بوسه‌‌ی در راهی
خطوط افسانه‌ای‌ روی تنم به خال کوبیده
من از صدای آهنی در، لاستیک چکمه‌ای تیره و چوب درازی آویخته از کمر یک غریبه می ترسم
من از خیال نرسیدن به در، بلندی دیوار سال‌هاست بیدار‌م

۱۸ تیر ۱۳۹۱

فستیوال جاز
این روزها در کپنهاگ فستیوال جاز است. بازار جاز -چه با بلیط و چه رایگان- خیلی داغ است، انگار تابستان کپنهاگ با جاز پیوندی طولانی داشته باشد. مردم برنامههاشان را تو این فصل با فستیوال تنظیم می‌کنند. نمی‌دانم چقدر از خارجی‌ها -به اصطلاح خاورمیانه‌ای‌ها- به این موضوع هشیارند یا جاز برای‌شان تا این حد مهم است. سر هر گذری و در هر منطقه چندین سن می‌بینی و عصرها در طول هفته و ساعت‌ها در طول ویکند مردم وامی‌ایستند و با جازیست‌های دانمارکی و غیردانمارکی همراهی می‌کنند. بعضی جاها بلیطی است، بعضی جاها نه. من قبل از این که به دانمارک بیایم جاز دوست داشتم ولی برایم حیاتی نبود. سبک‌اش در نهایت اولویت انتخاب موسیقی من نبود. درکم نسبت به جاز همین‌جا شروع شد. اهمیت شور و زندگی‌ای که در مخاطب و جمع ایجاد می‌کند. و انبوهی از آدم‌ها کنار هم از هیاهوی آن لذت می‌برند و تکانی به سر و تنه می‌دهند یا فقط گوش می‌سپرند و لذت می‌برند. از حق نگذریم جازیست‌های خیلی خوبی هم اجرا دارند. خیلی‌هاشان کارهای نسل‌های قبل را برای چندمین بار اجرا می‌کنند، هستند بعضی‌هایی که اجرای جدید ارائه می‌کنند. شور وافری که موجش پیر را به جوان و به کودک‌های نوپا، همین‌ها که تازه به راه افتاده‌اند، منتقل می‌کند. گاهی همه با هم در هوا دست می‌زنند و همه ریتم را می‌گیرند، با یک جور نظمی که انگار جاز از شکم مادرشان به گوش این‌ها رسیده و لالایی شب‌های بی‌خوابی‌شان بوده. کنار کانال‌ها، کنار مرکزهای خرید، گاهی داخل مراکز خرید، تو پارک‌ها و کنار بعضی کلیساها جاز می‌زنند. مردم رنگ به رنگ و دسته دسته… من عاشق این اتفاق‌ام. جاز!
اما خاورمیانه‌ای بین شان نیست، لااقل من نمی‌بینم.
چند روز پیش دوست دانمارکی‌ام پیغام فرستاد که برویم یک کم جاز گوش کنیم، بعدتر زنگ زد و مفصل تعریف  کرد که نسل او (جوانیاش به دهه شصت و هفتاد برمی‌گردد) روزگارشان را با جاز می‌گذراندند. چون آن دوره نه نایت کلابی بوده و نه استفاده از سالن کنسرت و اپرا آنقدر فراگیر بوده. برای همین وقتی جاز از امریکا اروپا را فتح می‌کند و در خیابان‌های اروپا دوره می افتد، عملا جایی‌است که نسل جوان خودش را و بدنش و نیازش را برای شنیدن موسیقی غیرکلاسیک پیدا می‌کند. از من پرسید شاید این مساله مبتلابه پدر و مادر من هم در ایران بوده…
من را چسباند به مساله مبتلابه روزگار جوانی پدر و مادرم و روزگار جوانی خودم. یک دنیا در سطح، خواندن و شنیدن و کشف زندگی و کشف بدن و حس کردن و خودآگاه بودن به زندگی و ریتم جمعی… مدام فکر می‌کنم اگر -نه تمام خاورمیانه- که فقط در همانجا که من کودکی و جوانی‌ام را بافتم و بالا آمد، اگر انقلابی از نوع دیگر آن جا اتفاق می‌افتاد، سرنوشت امروز من و هزاران همنسل من چطور رقم خورده بود.