۰۹ آذر ۱۳۹۰

خر است!

یا ایرانی ‌های داخل و بیرون از ایران هنوز در شوک‌اند که عکس‌العمل نشان نمی‌دهند، یا موضوع به حل‌شدگی اشغال و خروج از اشغال سفارت انگلیس است. من در سایت ها و وبلاگ‌ها می‌چرخم بلکه خبر تازه‌ای ببینم. ببینم عکس ‌العمل خود مردم و به اصطلاح روشنفکرها چیست. به جز ستون دراز کامنت‌های بی‌بی‌سی و احتمالا تعدادی استتوس کوتاه و بلند فیس‌بوکی خبری نیست که نیست! 
یاد حرف غول قصه حسن و خانم حنا (جک و لوبیای سحرآمیز؟) می‌افتم که می‌پرسید: «کی خوابه، کی بیدار؟»

عوامل مرتبط با این حادثه را که البته سبقه تاریخی هم در ایران دارد دسته بندی می کنم:
۱ حکومت: (۱) رهبر ایران و دایره نزدیک به او، (۲) رییس جمهور و دولتش 
۲ نیروهای بسیجی (و دانشجو؟)
۳ مردم ایران: (۱) موافق رهبری و/یا دولت، و موافق اشغال، (۲) موافق رهبری و/یا دولت، و مخالف اشغال، (۳) مخالف این یا آن یا هر دو، و موافق اشغال، (۴) مخالف این یا آن یا هر دو، و مخالف اشغال
۴ ایرانی های بیرون از ایران: (۱) ایرانی های مقیم انگلیس، (۲) ایرانی‌های مقیم کشورهای دیگر
۵ مردم انگلیس و دولت انگلیس
۶ دولت‌های غربی
خوب عده دیگری هم هستند که ربط‌شان به موضوع کمی پیچیده‌تر و دور‌ و درازتر است.

در عکس‌ها و فیلم‌ها پلیسی که دولت ایران فعلا سپر بلای خودش کرده نه آن پلیس ضدشورش است که چند وقت پیش در تهران فستیوال خیابانی داشت و نه آن پلیس ترسناک و مقتدری که بخواهد جلو خطای شهروندان را بگیرد. این پلیس کمابیش خنثا و تا‌حدی دکوراتیو است، لولوی سرخرمن که کلاغ‌ها از آن حساب نمی برند. خود این پلیس گاه در عملیات سنگ‌پرانی با کلاغ‌ها همیاری هم می‌کند. این از پلیس!
دولت هم عکس‌العملی نشان نمی دهد جز این‌که وزیر خارجه‌اش بگوید کار اشتباهی بود و ما به لطف پلیس باغ را تخلیه کردیم و اعلام رسمی «پایان اشغال سفارت انگلیس» را روی آنتن خبری بیاورد!
فعلا رییس‌جمهور هم تب و لرز کرده که قرار است برایش چه آشی بپزند. رهبر ایران هم که ….

واکنش اولیه من به خبر یک واکنش بسیار فیزیکی بود، شوکه شدم و چند ثانیه مکث کردم. بعد از مدتی هم نشستم دایی‌جان ناپلئون دیدم. اشغال دیروز سفارت انگلیس یک ربط مستقیم به پسزمینه فکری و خیالی ایرانی‌ها دارد و شاید فقط از دل شهادت‌طلبی و میل به جنگ این جوجه دانشجوهای بسیجی نباشد. ایرانی‌ها از چند دهه قبل خیلی از دودها را از کنده انگلیس می‌دانند. حتا خیلی‌ها هنوز در تمام این سال‌ها خیال می‌کنند انگلیس خمینی را رهبر ایران کرد و انگلیس و گه‌گاه کشورهای دیگر غربی رییس‌جمهور ایران را انتخاب می‌کنند. در همین دانمارک کوچک زمان انتخابات اول احمدی نژاد، بودند ایرانی‌هایی که از بعضی از دانمارکی‌ها می‌پرسیدند، قرار است نفر بعد کی باشد!! و این دیده و تجربه مستقیم خود من است. هستند آدم‌هایی که هنوز این طور فکر می‌کنند. این آدم های موافق اشغال و دانشجوهای اشغالگر در بخش مهمی از ذهنیت ایرانی با هم مشترک‌اند: بدبختی ما ایرانی‌ها زیر سر انگلیسی‌هاست و هیچ ربطی هم به بی‌کفایتی رییس و رهبر و سایرین ندارد. گروه اول اصلا رییس و رهبر را ریز می‌بینند و به حساب نمی‌آورند و گروه دوم خیلی بزرگ می بینند و در وجود اسطوره‌ایش طوری غرق می‌شوند که اگر فرهنگش در ایران هم رایج بود به خودشان یک بمب می‌بستند و خودشان را پرت می‌کردند تو حیاط تمام سفارت‌های کشورهای غربی. و این‌ها هر دو از قاعده دیرین چکمه لیسی دایی‌جان ناپلئون پیروی می‌کنند! همه این مشکلات زیر سر همین ماجرای تاریخی است!! 

و اما…روشنفکری ایرانی، نویسنده‌ها و منورالفکرها و بزرگان اندیشه و دانشگاهیان و اعضای اندیشکده ایرانی از شرق تا غرب عالم… دوستان و اساتید گرانقدر از خواب گران برخیزید، جانم. مملکت روی هواست!! 

۰۷ آذر ۱۳۹۰

از این دسته تا اون دسته

من پنج نفر نمونه را از بین دوستان فعال دانمارکی و پنج نفر را از بین ایرانی‌ها انتخاب می‌کنم. قرار است رابطه دوستی این آدم‌ها را در حلقه دوستی Google+ ببینم. این آدم‌ها را قبلا در فیس‌بوک هم می‌شناختم. این پنج نفر دوست دانمارکی و ایرانی آدم‌های آکادمیک و پرکاری هستند و فعالیت‌های جانبی متنوعی هم دارند. 
در فیس بوک داشتن دوست از هر نوعش برای ایرانی ها از قاعده «در هم ببر و سوا نکن» پیروی می‌کند، یعنی این دوستان من نزدیک به ۳۰۰ تا ۴۰۰ و گاه بالای ۵۰۰ دوست در فیس‌بوک داشتند. در مقابل دوستان دانمارکی حداکثر بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ نفر دوست دارند. این دوستان دانمارکی من آدم‌های بسیار کوشایی هستند با سلیقه‌ها و تجربه‌های متنوع. به این معنی که هریک از این دوستان آکادمیک سوای کار و تحصیل بین حدود سنی ۲۷ تا ۴۰ سال نیمی از دنیا را دیده، به بیش از ۳ زبان تسلط -به معنای واقعی کلمه- دارد و با بیش از دو گروه اجتماعی یا فرهنگی در دانمارک همکاری متمرکز و دائم دارد و مدام در‌حال تولید کار علمی یا فرهنگی است. 
برمی گردم به Google+: دوستان ایرانی من، همان پنج نفر رندوم دوستان فیس بوکی، حلقه های عریض و طویل دوستی‌شان را در همین فضا هم دارند و مدام این حلقه ها دارد بیشتر و بیشتر منبسط می‌شود. انگار در فیس‌بوک صف دوستان دراز بود و این‌جا حلقه دوستان عظیم. آن‌ها که در فیس‌بوک بالای ۴۰۰ یا ۵۰۰ دوست داشتند، این‌جا هم همین تعداد دوست را دارند. در حالی‌که‌ دوستان دانمارکی بین ۲۰ تا ۳۰ نفر در حلقه دوستی‌شان هست، و خودشان حداکثر در حلقه دوستیِ بین ۳۰ تا ۴۰ نفر!
یک اختلاف بزرگ وجود دارد.
من یکی از فیس‌بوک خسته بودم که بیرون زدم، شده بود مثل شهربازی پینوکیو. اما چیزی که این‌جا در این دو گروه مقایسه می‌بینم یک کم فکربرانگیز است. حالا فکرش را به مرور می‌شود دسته‌بندی و صورت‌بندی کرد، فعلا حسم را بگویم: شده مثل خرج عاشورا-تاسوعای ایرانی. این‌جا یک هیئت است، اسم درمی کند، مردم می‌ریزند در هیئت سینه می‌زنند و نذریش را می‌خورند. آن‌ور یک هیئت دیگر است که آن هم اسمش سر زبان‌ها افتاده، باز ملت می‌ریزند آن جا و سینه می‌زنند یا نمی‌زنند و نذریش را می‌خورند، و این اتفاق به راحتی می‌تواند در «یک» روز عاشورا یا تاسوعا اتفاق بیفتد؛ یعنی اگر ملت خوش‌شان آمد ممکن است برای یک ناهار یا شام دو یا سه هیئت را سر بزنند و …
چرا ما ملت این مدلی هستیم، گمان نکنم خدا هم بداند!

۰۶ آذر ۱۳۹۰

مدرسه عشق

این آقایی که امروز بسیج را سیاسی بدون سیاست زدگی می‌پندارد، یا خیلی خیلی چیزها را نمی‌داند یا اگر می‌داند خودش را به اصطلاح و تصادفا می‌زند به کوچه دیگری!

من درست دو هفته است که به طور جدی به مساله کار داوطلبانه در دانمارک فکر می‌کنم. شما فکر کنید بیش از نیمی از امور خیریه یا امور معمول یک مملکت را داوطلب‌های اجتماعی و فرهنگی می‌گردانند. چه وقتی که قرار است برای کشورهای محروم پول جمع کنند، چه وقتی که قرار است برای بی‌خانمان‌ها یا اقشار محروم‌تر جامعه دانمارکی پول یا امکانات و عیدی سال نو جمع کنند. این جا فرهنگ داوطلبانه سابقه تاریخی دارد و واقعا ورای یک ژست ملی است. صلیب‌سرخ دانمارک فقط هفت درصد نیروی ثابت حقوق‌بگیر دارد، بقیه اموری را که شما حتا به ذهن‌تان هم نمی‌رسد بتوانند جزو برنامه‌ها و فعالیت‌های صلیب‌سرخ باشند، داوطلب‌ها می‌گردانند. داوطلب‌هایی که شاغل‌اند و اوقات فراغت‌شان را با این امور می‌گذرانند تا زندگی‌شان مفهوم انسانی‌تری بگیرد و داوطلبانی که بیکارند و در جستجوی کار، یا بازنشسته‌هایی که دوران بازنشتگی پرمعناتری جستجو می‌کنند.
من دنبال مفهوم کار داوطلبانه از نوع نظام‌مند در جامعه ایرانی لایه‌لایه های خاطرات و دانسته‌هایم را می‌گردم
بنیادهای خیریه: چقدر کار و چقدر نتیجه و تا چه اندازه موثر؟
بنیادهای خیریه بسیار معدود که به پنج ده‌تا هم نمی‌رسند برای کمک‌رسانی به مهاجرهایی که در ایران هستند؟!
بنیادهای خیریه برای بیماران لاعلاج؟
بنیادهای خیریه برای سامان‌دهی وضع روحی بازنشسته‌ها یا آدم‌های تنها؟
بنیادهای خیریه برای حمایت از زنان و کودکانی که پشتیبان ندارند؟
بنیادهای خیریه برای بالابردن سطح دانش و توانِ خواندن در اقشار مختلف جامعه؟
بنیادهای خیریه برای کمک رسانی به کشورهای محروم؟
بنیادهای خیریه برای کمک رسانی در حوادث غیرمترقبه (که خدا را شکر تعداد این حوادث کم هم نیست در ایران)؟
خب تصوری که از این تعداد معدود مرکز مرتبط با آدم‌های داوطلب در فضای ایران می‌شود به ذهن آورد آن قدر مخدوش و علیل و مچاله است که به خود ایرانی‌ام که وصلش می‌کنم حس بی‌هویتی به جانم می‌افتد!
و البته یاد یک حادثه بزرگ در دورانی کودکی‌ام می‌افتم که نیروی داوطلبانه پدیده‌ای ضروری بود: بسیج! و بسیج که تو گوش فلک خواندند «مدرسه عشق» است، مثل هر چیز دیگری که به عشق ربط داشت، تو آن مملکتِ بی درو پیکر شد تومور و به جان برادر و خواهر و مادر افتاد. هرچه خصلت عجیب و نکوهیده به ذهن‌تان آمد مباح است که‌ با تسامح به این تومور بچسبانید.
نیروی داوطلبانه بماند پیشکش مان!

۰۱ آذر ۱۳۹۰

صورتی، صورتی، باز هم صورتی

ایده در اسکاندیناوی جایگاه خاصی دارد. به خصوص که صاحب ایده از سر خوشبختی منظم و نرمال رشد و ترقی کرده باشد -به این معنی که از همان اول کودکی نرمال بالا آمده باشد، نرمال زندگی و تحصیل کرده باشد، نرمال وارد بازار کار شده باشد و در طی این مسیر سرگردانی نکشیده و نارو نخورده باشد. نتیجه این که کل سیستم این کودک پیشین و انسان بالغ امروزی را دانا، آگاه و صاحب ایده بار می‌آورد و به جا و به وقتش هم به او اعتماد به نفس جهانی می‌بخشد. 

مثالش این که اگر شما فکر کنی روی سقف هم می‌شود زندگی کرد و بتوانی از ایده‌ات پشتیبانی منطقی کنی، مسخره که نمی‌شوی که هیچ، احتمالا یک عده کمکت می‌کنند که این ایده برای اولین‌بار در اسکاندیناوی و -حالا در مورد ما- دانمارک تحقق پیدا کند. من هنوز به شدت غیر‌دانمارکی‌ام و هنوز نمی‌دانم آیا این اصلِ «امکانیت ایده تا تحقق آن» درباره یک خارجی با یک پیشینه غیرغربی هم ممکن هست یا نه. البته گه‌گاه می‌بینم که خارجی‌هایی هم که در دانمارک به دنیا می‌آیند و البته در ذهن عمومی به هرحال خارجی محسوب می‌شوند، فرصتی برای تحقق ایده‌های‌شان می‌یابند. اما تعدادشان بسیار اندک است. چون یا خارجی -به خصوص خاورمیانه‌ای و بعد از آن‌‌هم خارجی با پیشینه بلوک شرق- کم‌تر دنبال کشف ایده‌های جدید و خلق موقعیت‌های تازه است، دوم این‌که کمابیش خارجی خارجی است و دغدغه‌هایش یک مدل دیگر است. توضیحش باشد برای یک وقت دیگر.
اما این ایده‌ای که من را به این صفحه کشانده یک‌جایی با ذهنیت ایرانی-بعدازانقلابیِ من پیوند می‌خورد: اول صبح خبر جالبی شنیدم و یک مصاحبه بسیار کوتاه با صاحب بلندترین هتل اسکاندیناوی که معماری قابل توجهی دارد. این هتل بلاسکای Bella Sky نام داردبا دو برج و در جزیره کوچک آما Amager در جنوب شرقی کپنهاگ و بخشی از کپنهاگ بزرگ واقع شده. درست درجایی که محل جدید و دائمی نمایشگاه‌های کپنهاگ است. هتل زیبایی است با معماری خاص نوردیک (شمالی). طبقه هفدهم این هتل را طبقه بلادونا  Bella Donna Floor نامیدهاند، چون این طبقه فقط به خانم‌ها اختصاص دارد. حتا معماری داخلی تمام اتاق‌های این طبقه مخصوص بانوان طراحی شده، کاملا مطابق نیازها و سلایق بانوانی که به هتل می‌آیند. صاحب هتل امروز از یکی از مجری‌های برنامه -یک مرد- پرسید، تو که هتل می‌روی اول چه کار می‌کنی؟ مجری گفت، احتمالا روی تخت می‌نشینم و تلویزیون روشن می‌کنم. صاحب هتل از مجری زن برنامه پرسید، تو چه کار می کنی؟ مجری زن گفت، از پنجره بیرون را نگاه می کنم یا می‌روم در حمام و شاید دوش بگیرم. صاحب هتل گفت، دقیقا دو نیاز متفاوت! خیلی از زن هایی که مشتری این هتل هستند برای‌شان چنین نیازی مهم است. 
در صفحه این طبقه هم که نگاه کنید می‌شود خیلی سریع به این نیازها و سرویسی که هتل مزبور با توجه به این نیازها به مشتری می‌دهد پی برد. 
الان موضوع صحبتم بقیه استدلال مجری مرد و ادامه مصاحبه با صاحب هتل نیست، گرچه شنیدن آن بخش هم خالی از لطف نبود. اما این ایده و ابتکار جالب که نوع دیگری از بازار را ایجاد می‌کند، در ذهن ارتباطی با همان موضوع جداسازی و تفکیک زن و مرد درون جامعه سی ساله بعد از انقلاب ایران دارد. با دو نگرش و بر اساس دو علت وجودی کاملا متفاوت. جایی که من کودکی و نوجوانی و بخشی از جوانی‌ام را گذاشتم و بیرون آمدم، با القا حق به مرد و در اختیار گذاشتن تمام و کمال حق به او تفکیک را ایجاد می‌کردند و هنوز هم می‌کنند، که جامعه را روز‌به روز غیرطبیعی‌تر و بیمارتر می‌سازد. و این جامعه‌ای که امروز پیش چشمم باز شده و هر روز وجوه تازه‌ای را در آن کشف می‌کنم، حق را منحصربه مرد نمی‌داند و نیازهای زن را بر اساس طبیعتش حق مسلمی می‌داند که گاه حتا در ذهن یک خاورمیانه ای-ایرانی سلب حق مرد نیز ممکن است به نظر برسد. 
این دو دنیا با تمام بردارها و مولفه‌های سازنده‌اش خیلی وقت‌ها تضاد عجیبی در ذهن من ایجاد کرده. ولی همیشه فکر می‌کنم همه ایرانی‌ها مسئولیت انسانی و فرهنگی دارند که دیده‌ها و شنیده‌های‌شان را با نگاه انتقادی به ایرانی‌های دیگر-به خصوص آن‌هایی که در ایران زندگی می‌کنند، منتقل کنند. آینده‌ای هم اگر باشد با همین انتقال ایده‌ها رنگ و بو و تکاملی از نوع دیگر می‌گیرد.

۳۰ آبان ۱۳۹۰

نقطه‌های کور

در شناخت آدم‌ها از هم و از جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند چه به عنوان صاحبخانه و چه مهاجر، نقطه‌های کوری هست که واقعا سال‌های سال تجربه زندگی و رفت و آمد پی‌درپی لازم هست که این نقطه‌های کور شاید تا حدی واضح‌تر و ملموس‌تر رفع بشوند. حتا دو نفر آدم هم که در کنار همدیگر زندگی می‌کنند، ذهن‌شان پر است از همین نقاط کور شناختی. رفته‌رفته و بعد از سال‌ها زندگی -آن هم به شرط این‌که با هم رو بازی کرده‌باشند- این نقطه ها واضح‌تر می‌شود و در نتیجه شناخت و به رسمیت شناختن هم، قدرتمندتر و استوارتر.
همه ما مثال‌های دم دستی از این موضوع داریم. یکی از این مثال‌های دم دست که چند وقت است ذهن من را مشغول کرده ذهنیت و خط مشی دانمارکی نسبت به مناسبات ایران و دانمارک است، به خصوص بعد از این حوادث چند سال اخیر در ایران. دولت دانمارک و رسانه‌های دانمارک به مراتب رفتارهای ضدو نقیض دولت ایران را مورد انتقاد قرار داده‌اند، دانمارکی‌های اهل سیاست این اتفاقات و گاهی حتا جنایت‌هایی که در ایران رخ داده را به باد سوال گرفته‌اند و محکوم کرده‌اند، مدام علنی و غیرعلنی تا جایی که تیغ‌شان می‌بریده کنار دولت‌های دیگر ایران را گوشمالی لفظی و عملی داده‌اند، اما…
...با این که می‌دانند جشنواره‌ای در ایران برگزار نمی‌شود مگر این‌که دولت ایران آن را سروسامان داده باشد، یا عامل برگزارکننده و اجرای آن باشد، باز هم جایزه‌ای که یک دانمارکی از ایران می‌گیرد مهم می‌شود و در خبرها اعلام می‌شود و از آن صاحب جایزه هم یک جوری که ممکن باشد تقدیر می‌کنند که برای کشور و جامعه فرهنگی دانمارک افتخار آورده. طرف هم برای دریافت جایزه‌اش می رود تهران، کلی هم به‌به و چهچه میشنود و عزت و احترام میبیند و یکی دو هفته هم به خرج دولت ایران خوش می‌گذراند و با کلی هدیه بزرگ و کوچک و چمدان پر از سوغاتی برمی‌گردد خانه - دانمارک.

نمونه اولش یک محقق تراز اول است که برای تحقیق‌اش راجع به یخچال‌های ایران تحقیق کرده و رساله دکترای مهندسیاش را در این زمینه نوشته. نام این محقق الان روی سایت رسمی گروه ایرانشناسی و زبان فارسی دانشگاه کپنهاگ است و به زودی هم قرار است در یکی دو جمع، از کارش و از تجربه جایزه گرفتن‌اش برود و صحبت کند. و البته با طمطراق در سایت دانشگاه راجع به بزرگی و ارزش این جایزه ملی -جایزه فارابی- داد سخن درداده‌اند.
نمونه دومش هم برنده شدن یک گروه تئاتر در جشنواره تئاتر همدان است. این گروه تئاتر هم الان با سه تا جایزه و احتمالا کلی افتخار و سوغاتی آمده‌اند خانه، حرف‌شان هم در خبرها سر زبان‌هاست. 
و…البته از دیدن مخاطب های ایرانی و تحصیلکرده و علاقمند به شدت شگفتزده شده‌اند…بقیه‌اش را بیشتر نمی گویم چون پر از همان حرف‌ها و اداهای کهنه و نخ‌نمای خاورشناسانه است.

به هر حال این یعنی دیپلماسی: بده‌بستان سیاسی و فرهنگی - یعنی احتمالا سیاسی و فرهنگی. بقیه‌اش روزی در تاریخ آینده دو کشور یا احتمالا از لابه‌لای فایل‌های یک ویکی‌لیکس نوعی معلوم می‌شود. 

البته انکار نمی‌کنم که این بده‌بستان‌ها هرقدر هم که جای سوال داشته باشد، برای شناخت و ایجاد شناخت و روند بازشناخت بین دو کشور و دو مردم می‌تواند مفید باشد. حداقلش این است که روزی اگر کسی به فکر از پا انداختن دولت ایران افتاد، عده زیادی از مردم دانمارک با هشیاری بیشتری به مساله نگاه می‌کنند. این هم بحث خودش را دارد که می‌ماند برای یک پست دیگر.

۲۵ آبان ۱۳۹۰

غرغر پیوسته

شده غرغر پیوسته و مدام! هر خبری که درباره ایران می‌خوانی یک غرغری یا کلافگی یا سرافکندگی گریبان آدم را می‌گیرد و گاهی هم به جان شاهرگ آدم می‌افتد. این که مصرف دخانیات به من که به اصطلاح دارم زندگی‌ام را این گوشه از دنیا بی دود و دم می‌کنم؛ ربط دارد یا نه، نمی‌دانم. به هر حال فکرش حالم را می‌گیرد. این سیستم دولت فعلی که تا همین جایش در این شش سال به هزار مکر و طرفه الحیل تا اینجا دوام آورده و این ها هی وزیر آوردند و بردند و بخیه و کوک زدند که طرف سر صندلی رییس جمهوری خودش را که هیچ، مملکت را هم چپه نکند، ولکن معامله که نیست هیچ، هرچیزی هم قبلی ها دست برقضا کاشته بودند دارد ویران می‌کند. ویران می‌کند، به معنای واقعی کلمه!
کلی قبلی ها زحمت کشیدند به بخش وسیعی از مردم قشری ایران بفهمانند دود کردن دخانیات نه تنها برای سلامتی خودتان مضر هست و پول مفت‌تان را باد هوا می‌کند، بلکه دودش به چشم خانواده و عزیزان‌تان هم می‌رود. با طرفه الحیلی مصرف سیگار و غیره را در آن مملکت خمار و دودی در مکان‌های عمومی ممنوع کردند، از جمله چایخانه‌ها -که بین ما ایرانی‌ها به اصطلاح می‌گوییم قهوه‌خانه(!). این آقایان هنوز از گرد راه نرسیده گیر‌دادند خانم جماعت قلیان نکشد در چایخانه‌ها و سفره‌خانه‌های سنتی، حالا هم امروز می‌گویند «دل‌تان خواست می‌توانید در چایخانه‌ها دود کنید، تا دل‌تان خواست دود کنید که مال خودتان است!» اصلا جایی برای استدلال نمی‌ماند. هیچ جایی و هیچ جایی برای ترمیم نمانده. یعنی شما بگو عین غده سرطانی به جان تمام مملکت افتاده‌اند. نه تعقلی، نه شعوری و نه انسانیتی. علم و درایت که باشد پیشکش‌شان!

تجربه من از زندگی دودی دانمارکی. چند سال پیش دودکردن در تمام مراکز عمومی ممنوع شد. حتا در ایستگاه‌های قطار که فضایی سرپوشیده داشت! همه‌جا هم تابلو دود کردن ممنوع را نصب‌کردند که مدام هشداری باشد به مردم. دو سه باری دیده‌ام بعضی از جوان‌های کمابیش سرکش در ایستگاه دود می‌کنند ولی همین سرکش‌ها حواس‌شان هست دورو‌برشان زیاد آدم نباشد، یا حتا دیده‌ام خانم مسنی به یکی‌شان به تابلو دودکردن ممنوع اشاره کرد و گفت این جا نباید دود کنی!
در جاهای عمومی، مثلا هال کافه یا کتابخانه یا هتل در بعضی جاها اتاقک کوچکی گذاشتند با هواکش بسیار قوی که مردمی که نیاز به دود دارند بروند آن جا و کارشان را بکنند و مزاحمتی برای کسی ایجاد نشود. داخل مراکز آموزشی، مدرسه بزرگسالان یا دانشگاه یا آموزشگاه، دود کردن اکیدا ممنوع است و اخطار دارد، یعنی کسی اصلا این کار را نمی کند. همه می‌روند جلو در ساختمان دود می‌کنند و برمی‌گردند داخل ساختمان. خیلی از خانواده‌ها حواس‌شان هست و قانون خانگی می‌گذارند که یکی که در خانواده نیاز به دود دارد نباید داخل اتاق یا خانه دود کند، بلکه باید برود در فضای باز این کار را بکند. 
دود خطرناک‌تر در دانمارک ممنوع است: تریاک و حشیش. تریاک را بعضی ایرانی ها می‌کشند و حشیش را مخفیانه بعضی جوان ها در بین خودشان تجربه می‌کنند. منطقه کوچکی هم در کپنهاگ هست که دود و ابزار دود را می‌شود آن جا پیدا کرد که آن شهرک هم قانون خودش را دارد، و صدها دوربین منطقه را -تا جایی که من می‌دانم- زیر نظر دارد...یک وقتی درباره این منطقه بیشتر می‌گویم، یک وقت که کمی آرام تر از الان باشم!

۲۴ آبان ۱۳۹۰

قبرستانی سوای قبرستان های متعارف

خب من حق‌دارم که حرف از «عدلیه ویرچوال» بزنم. دنیای ویرچوال دقیقا بخشی از نیاز بشر متمدن امروز را تامین می‌کند. چیزی را که ندارد و می‌خواهد که داشته باشد ویرچوالیته به او می‌بخشد. همسر خوب ندارد، دوست خوب ندارد، خانه و کار مورد علاقه‌اش را پیدا‌نکرده، سرگرمی و اشتغال‌فکری که آرامش نگه دارد را ندارد و … این «نداشتن»‌ها یعنی دم‌دست و به طور ملموس و محسوس ندارد. اما نداشتن می‌تواند در همین‌حد باقی بماند؟ فکر می‌کنید در این دنیا تکنولوژی برای تامین نیاز‌ها و آمال بشر در ثانیه و یا واحد زمانی کمتری مدام در حال نوبه‌نو شدن است آدمی را تنها رها می‌کند تا در ساهچاله‌ی حسرت‌ها غمباد بگیرد و بمیرد؟ 
خیر! کتابی را که دم دستش نیست روی مانیتور برایش آماده می‌کند، کارش را، همسرش را، دوستش را،  سرگرمی اش را، نیاز به بحث و جدلش را و البته خیلی چیزهای دیگر که هنوز در‌راهند. و البته تمام این‌ها در ذهن دنیای جدیدی به موازات و یا جانشین دنیای ملموس بیرونی می‌سازند. شاید یک روزی هم برسد که خورد و خوراک‌مان ویرچوال بشود. کافی است بتوانیم تصورش کنیم و تکنولوژی هم راه تولید پدیده‌ای که این نوع از نیاز‌مان را برآورده کند بیابد. 
چیزی که امروز توجه من را جلب کرده، صورت دیگر و متفاوتی از ویرچوالیته است. مرگ! مرگ اقوام و داشتن این قوم و خویش از‌دست‌رفته در کنار آدم. شما باید مهاجر باشید تا حرف من را عمیقا حس کنید. آدم از روزی که مهاجر می‌شود و دور می‌شود از خاکی که ریشه وجود و خون و نسبت های خونی‌اش را در خود جا داده و این ریشه هم دست بر قضا در این خاک محکم است، درست از همان روز اول شروع می‌کند به خواب دیدن. خواب های عجیبی که هر روز یکی از اعضای خانواده‌اش، دوستانش، قوم و خویش‌اش می‌میرند. در سال ۳۶۵ روزه ده‌ها ده‌ها بار خواب می‌بیند که مادر و پدر و خواهر و برادر و که و که - عزیز و غیر‌عزیز- می‌میرند و خودش در‌کنار آن‌ها نیست. در غم دوری می‌میرند، بی‌کفن و تابوت و قبر می‌میرند، مرده‌ها دل‌شان برای آدم تنگ می‌شود یا صورت‌های رنگ‌پریده و غمگین دارند و هزار تصویر تکان‌دهنده دیگر. 
من اول‌ها فکر می‌کردم فقط شب‌های خودم پر از این گونه کابوس‌هاست. بعد که در طی چند بحران شروع کردم به وبلاگ خوانی و البته وبلاگ مهاجرهای دیگر برایم جالب بود، دیدم ده ها آدم جوان و میانسال هستند که تجربه‌های من را با پیشینه خانوادگی و علمی وفرهنگی متفاوتی از سر گذرانده‌اند و البته این حکایت همچنان باقی است!
بار گناهم طی این تجربه سبک‌تر شد. می‌دانید که، آدم اگر تو گوشش زیاد خوانده باشند که گناهکار است، وقتی به جمعی برسد که همگی آن رفتارها و کنش ها را تجربه کرده باشند، رفته‌رفته آن - به اصطلاح - گناه کمرنگ‌تر می‌شود و هرچه درد مشترک جمع، همجنس‌تر باشد گناه بیشتر رنگ می‌بازد. خواب مردن زنده‌ها را هنوز هم می‌دیدم، ولی دیگر حس نمی‌کردم من شریک جرمی هستم در مردن‌شان. حالا مشکل این بود که دلم برای مرده شان تنگ می شد!! آن هم من که در تمام عمرم به زحمت چند بار قبرستان رفته‌ام!
امروز این خبر هیجان‌انگیز کلا مساله را برایم حل کرد. و شاید حتا صورت‌مساله را برایم تغییر داد
به دنبال گور سایبری استیو جابز بنا شده دانمارکی ها هم گورستان سایبری و سنگ قبر ویرچوال داشته باشند. نسخه امریکایی قبرستان سایبری از دو ماه پیش گشوده شده. سالی ۲۷۰ کرون دانمارک قیمت دارد، و برای ۹۹ سال می شود ۱۶،۰۰۰ کرون دانمارک با امکان تمدید عضویت. بسیاری از دانمارکی‌ها از طرح استقبال کرده‌اند، چون می‌خواهند وقتی در شش گوشه دنیا برای کار و سفر می‌چرخند به مرده‌های‌شان دسترسی داشته باشند. و از آن‌جا که بخش عظیمی از جمعیت دانمارک دیجیتال زندگی می‌کنند مشکلی با اصل موضوع نخواهند داشت. 

حالا می‌شود با خیال‌راحت خوابید.

۲۲ آبان ۱۳۹۰

شور امشب سرم

نمایشگاه کتاب دانمارک در کپنهاگ از دیروز آغاز به‌کار‌کرده و سه روز دوام دارد. فردا روز سوم است و ما هم قصد کرده‌ایم در برنامه فردا شرکت کنیم. هیجانزده‌ام و می‌دانم امشب یا خواب گارد سفید خواهم‌دید با موسیقی متن سرود ملی روسیه (!) یا غرفه‌های نمایشگاه را.
نمایشگاه فقط برای نمایش کتاب است. البته بعد‌از‌ظهر روز سوم تعدادی از کتاب‌ها یا کتاب‌های صوتی را هم می‌شود خرید، کتاب کودکان هم ارزان می‌شود. هیجان‌انگیزترین قسمت نمایشگاه سخنرانی‌ها و تریبون‌های آزاد غرفه‌های کوچک و بزرگ است. بسیاری از غرفه‌ها برنامه دارند و جدیدترین کتاب‌ها معرفی می‌شوند و جلسه‌های پرسش‌و‌پاسخ درباره کارهای جدید برگزار می‌شود. سخنرانی‌ها را در تلویزیون دانمارک پخش نمی‌کنند، اما رادیو دانمارک طی همکاری‌اش با نمایشگاه تمام سخنرانی‌ها را پادکست می‌کند که در سایت رادیو دانمارک می‌شود پادکست‌ها را بلافاصله پس از اجرا در سه فرمت دانلود کرد. 
به جز یک برنامه پراکنده، من مشتاقم دو نویسنده ایسلندی، یک نویسنده آلمانی و گفت‌و‌گوی یک نویسنده دانمارکی با نویسنده‌ای افغان را بشنوم. و … باز شاید درباره نمایشگاه بنویسم. 

پینوشت ۱: این نمایشگاه دو ویژگی دارد. ۱- (ما جزو معدود بازدیدکنندگان غیر‌دانمارکی پروپاقرص نمایشگاه هستیم.) تعداد خارجی‌هایی که در این نمایشگاه شرکت می‌کنند، بر طبق تجربه من از انگشتان دست و شاید پا تجاوز نمی‌کند. ۲- حضور پررنگ بچه‌های کوچک در دو روز شنبه و یکشنبه با خانواده. 
نکته آخر این که امسال آخرین سالی است که نمایشگاه در مرکز شهر کپنهاگ (مجموعهای به نام فوروم Forum) برگزار میشود. از سال دیگر نمایشگاه به ساختمان نمایشگاه‌ها در جزیره آما (Amager) که در سمت راست و بخشی از کپنهاگ بزرگ است، برگزار می‌شود. این محل جدید همان جایی است که اجلاس بین المللی محیط‌زیست دو سال پیش در آن برگزار شد. ‌


پینوشت ۲ (بعد از نمایشگاه): نمایشگاه خوب بود. نویسنده‌هایی را که می‌خواستیم ببینیم دیدم. همان‌طور که گفتم ما جزو معدود خارجی‌های بازدیدکننده بودیم. علتش هم این است که خاورمیانه‌ای پول حرام نمی‌کند بیاید نمایشگاه کتاب، پول هم حرام نمی‌کند کتاب بخرد. گفتم که بعداز‌ظهر تعدادی از غرفه‌ها با تخفیف کتاب می‌فروختند. مبادا یک وقت فکر‌کنید ایرانی‌ها باشعورتر از بقیه خاورمیانه‌ایها هستند و اگر مردم خاورمیانه اهل کتاب و کتابخوانی و نمایشگاه کتاب و یحتمل سایر امور فرهنگی نیستند، ایرانی‌ها بعض بقیه شان‌اند. خیر! من مدت هاست امیدم از ایرانی‌های دانمارک نشسته قطع‌شده. و شوری که در دنبال کردن کتاب بین جوان‌های ایران در ایران می شناختم یک صدمش را اینجا بین نسل قبلی‌ها و نسل‌جدید نمی‌بینم...بحث عوض شد، اسباب شرمندگی است!
یک وزیر کابینه جدید (منو سرین) که در دهه هشتاد میلادی با خانواده‌اش از هند به دانمارک مهاجرت کرده، امروز در یکی از سن‌ها گفتگو داشت، همراه با یک دورگه فلسطینی‌دانمارکی. هر دو کتاب کودک می نویسند برای این که کودکی‌شان با کودکی بچه‌های دانمارکی فرق داشته و حالا که موقعیتی پیدا کرده‌اند می‌خواهند پلی باشند بین دو گروه از کودکان: دانمارکی‌های اصیل و دانمارکی‌های دورگه یا با پیشینه خارجی. مَنو که حالا وزیر کابینه است و سرش هم خیلی شلوغ است، می‌گفت تصمیم دارد داستان جدیدی در کریسمس برای بچه‌ها بنویسد، چون کریسمس چند روز تعطیل است و دوست دارد به سرگرمی‌اش بپردازد. و کتاب لاغری را که چندی پیش چاپ کرده بود به بچه‌های مخاطبش نشان داد و گفت شما این کتاب را چقدر طول می کشد بخوانید؟ بچه‌ها گفتند زیاد طول نمی‌کشد. مثلا یک نصفه روز. مَنو هم گفت نوشتن یک چنین کتابی برای من هم زیاد طول نمی کشد. برای همین قول می‌دهم حالا که کار دولتیم وقت گیر شده، شماها را فراموش نکنم و در تعطیلاتم برای‌تان بنویسم.
از اتفاقات جالب دیگری که امسال دیدیم به وجود آمدن یک شرکت تولید کتب آموزشی بود، که نرم‌افزار توضیح و تحلیل تاریخ جهان برای ۳ مقطع تحصیلی مدرسه‌رو ایجاد کرده بودند. این کار را یک شرکت خصوصی انجام داده بود که خدمات سایت‌شان را به مدارس و مراکز آموزشی می فروشند. کار بسیار جالبی بود که سه نفر طراح اصلی این برنامه حجیم بودند. اطلاعات را هم به صورت تماتیک و تاریخی طبقه‌بندی کرده بودند. 

۲۱ آبان ۱۳۹۰

عدلیه ویرچوال

گاهی فکر می‌کنم حالا که اینترنت چاهی شده برای واگویه کردن‌های مکرر و بی‌پایان و عدلی هم درکار نیست، و دنیا هم مجازی‌اش نیاز ازلی آدم‌ها را به یوتوپیا ارضا می‌کند، خوبست محکمه و عدلیه‌ای هم روی نت بسازیم در چارچوب مجازی، و البته اسیران آزاده را در آن آزاد کنیم و آزادهای ولمعطل تهی‌مغز را بیندازیم‌شان در بند. و البته ما که قاضی این دادگاه شدیم و قدرت قضا و چکشش به دست‌مان رسید، عادل باشیم - یعنی سعی کنیم باشیم، برای یکبار هم که شده در تاریخ ایران یک مشت عادل دور هم جمع بشویم و کاری کنیم که به قول آن برادر که تیمور لنگ و چنگیزخانش را به رخمان کشید (کامنتی در ذیل نقدی بر چاپ و صدور مجوز کتاب در ایران) عدالت یک جایی در تاریخ ایران ثبت بشود... یکی این سایت را بسازد!!!
فکر می کنم اهم واجبات است که بتوانیم عدل را در ایران فقط «تصور» کنیم!

۱۹ آبان ۱۳۹۰

تولد نونوا، هورا هورا هوراɷ

خب این پست به قسمت شاد فرهنگ دانمارک می چسبه. حالا ماجرای تولد نونوا که فردا باشه چی هست؟

ماجرا یک کم به تلفظ دو تا عدد و یک کم هم به فرهنگ الکی خوشی و شادی‌پروری دانمارکی برمی‌گرده (یعنی دقیقا نقطه عکس فرهنگ فعلی ایرانی!) فردا یازدهم ماه یازده هست. یازدهم در دانمارکی تلفظ می‌شه: اِلفده elvte، که حالا دوبار که تکرار شه -روز یازده از ماه یازده- می‌شه اِلفده ای الفده. و کمی با سرعت زیاد بگی می‌شه «اِلته ای اِلته» (یازدهم در یازدهم). که البته خمیر ورز دادن هم می‌شه: «اِلتِه»!! یعنی این اصطلاح فقط می‌تونه یه دانمارکی رو یاد ورز دادن نون بندازه: «ورزش بده و ورزش بده»! :) و البته بگم، که  من دقیقا نمی‌دونم این شوخی اصطلاحی از کی وارد زبان دانمارکی شده، شاید از یک فیلم کمدی یا استندآپ‌شو!
حالا اهمیت فردا اینه که نه تنها روز یازدهم از ماه یازدهمه، بلکه از سال یازدهم هم هست و آدم بد نیست حواسش به ساعت یازده و یازده دقیقه هم باشه. چند روز پیش تو یه روزنامه نوشته بود، یه عده دارند برای اون ساعت و اون روز برنامه‌ریزی می کنن، مبادا اتفاقی بیفته. انگار تو تمام دنیا همه این حس رو دارن که وقتی عددهای یه تاریخ مشکوک می‌زنن، یا یه جورایی چراغ می‌زنن ممکنه یه اتفاقی بیفته. حالا حمله انتحاری نه، بالاخره اتفاق جورای مختلف داره.
یه عده هم به مناسبت تولد نونوا دلی از عزای شیرینی‌های کره‌ای دانمارکی و نون و چیزایی تو این مایه‌ها درمیارن.
و البته خیلی ها به شوخی به هم تبریک می گن: «تولد نونوا مبارک

پینوشت:
فکر کنید سال ۳۶۵ الی ۳۶۶ روز داره و هر روز می‌تونه یه جور اسباب شادی باشه برای مردم یه مملکت. اینو به رییس رؤسای مملکت ایران برسونین: شادی به جای اندوه، شادی به جای ماتم! اگر رهبر ایران این شعارو سال ۹۱ کرد اسم سال، بدونین از کجا آب می‌خوره! :)

۱۸ آبان ۱۳۹۰

درست دیشب قبل از خواب یاد قتل‌های زنجیره‌ای و استرس و هول و هراسی که در تهران ایجاد شده بود افتادم. آدم ها از مردن یکی دیگر می‌ترسیدند و خبرها ضد و نقیض بین مردم و در روزنامه های واقع‌بین‌تر می‌پیچید. دیشب یک لحظه از ذهنم گذشت به جز دگراندیشی گناه آدم هایی مثل مختاری و پوینده چه بود؟ این‌ها برای فرهنگ و توسعه علوم انسانی کم زحمت نکشیده بودند. چه شد که یکباره این‌ها و چندتای دیگر به قتل رسیدند، و چه شد که ما -من و لابد خیلی‌های دیگر- یادمان رفت این‌ها را کشتند با قتل عمد و داستان‌های بوداری دوروبر جسد و خاطره شان پیچید و به مصلحت آقایان قضیه‌شان فیصله یافت! مرگ‌شان چه طور اتفاق افتاد و چه طور عاملین ساده‌ای تصمیم گرفتند این‌ها را مثل مهره از بازی بیرون کنند. و ما -من و لابد خیلی ها- این‌ها را فراموش کردیم بی این که به اعتراض کاری کنیم و از عدل عدلیه بخواهیم انگیزه قاتلان را برملا کند
چه خنده دار: «عدلیه»... کلمه‌های فارسی آرام آرام دارند برایم بی‌معنی می‌شوند…همه معنایی وارونه دارند می‌گیرند و حس وارونه‌ای در وجودم پدید می‌آرند…گاهی می شوم موجود معلقی با لکسیکون وارونه‌نمایی در مغزم! از ما ایرانی‌ها اگر تست لکسیکون ذهنی بگیرند برای کلمه‌هایی که در ذهن‌مان جا گرفته چه پاسخی می‌دهیم؟ بیچاره محقق‌هایی که بخواهند درباره ذهن ایرانی تحقیق کنند! 

۱۵ آبان ۱۳۹۰

ایمان آوردم به «تن تن و میلو» 

این روزها خیلی ها از «نادر و سیمین» می نویسند. من هنوز دل دیدن تراژدی جامعه ای که هم درونش هستم و هم نیستم را ندارم. به جایش می روم «تن تن» می بینم، در نسخه 2D. یک دل سیر هم می خندم و تحسین می کنم دانش بشری را که تا این اندازه پیشرفت کرده، که توان ساخت چنین فیلمی را داشته. بعد هم از قدرت داستان و از طنز ظریفی که هم در داستان و هم در ساخت و کارگردانی فیلم هست لذت می برم و اگر قرار هم باشد به کسی بگویم «فتبارک الله» به هرژه و اسپیلبرگ و تمدن روشنگری می گویم که ثابت کرده اند، عرصه برای خلق و خلاقیت بس وسیع است.
بعد هم یاد داستان گویی پیرامون ممنوع الخروج شدن بهمن فرمان آرا می افتم که امروز خوابگرد نقلش کرده بود و قصه‌ای که به سلحشور و آن یکی در کانادا دهن کجی کرده‌اند خیال خودشان، وباز به سطحی نگری قرون وسطایی یک مجموعه فکر می کنم که درها را آجر می کنند، مرزها را دیوار، خانه ها را زندان، و یاد زندان که می افتم فکر می کنم در ایران چقدر زندانی هست و چقدر این ها هزینه نگهداری دگراندیشان و سربازهای محافظ زندان ها می کنند و چقدر انرزی هدر می دهند برای این که نُطُق از زندانی ها بکشند یا با سیستم خام مغز زندان بان ها یکی شان بکنند، باز یادم می آید که قرار بود تازه انقلاب شان را هم صادر کنند، نویسنده ها و فیلم سازهای شان را هم صادر کنند، از نظر دانش و هنر هم تمام تجربه های شان را در اختیار دنیا قرار بدهند یا ...
همه این فکرها را که ول کنم، مًحکــــــــم می آیم پایین و می افتم روی صندلی سینما و باز تصویرهای شگفت انگیز پیش چشمم راه می‌روند. اگر روزی این روشنگرهای دنیای مدرن دین جدید می‌آوردند، و قرار بود به دین شان رفت من سر صف خودم را می‌رساندم. 

پ. ن.:. برای حمایت از کارگردان و عوامل «نادر و سیمین» فیلم را خواهم رفت، یک روز که حالم خیلی خوب باشد و انرژی مضاعف داشته باشم. این فیلم را سینما «گراند تئاترت» در کپنهاگ می‌آورد.

۱۳ آبان ۱۳۹۰

اندیشه خودی و غیرخودی


دوماه پیش که حزب سوسیال-دموکرات های دانمارک حزب ملی گرا و لیبرال را زد و رییس حزب خانم هله تورنینگ اشمیت به عنوان اولین نخست وزیر زن دانمارک در راس قدرت سیاسی قرار گرفت، من به عنوان یک «دیگری» و یک غیردانمارکی نفس راحتی کشیدم. خیلی ها هم مثل من به شعور سیاسی و اندیشه جهان وطنی اکثریت برنده در انتخابات تبریک گفتند. زمانی که من به دانمارک آمدم یکسال از شروع به کار لیبرال ها و ملی گراها می گذشت. تمام این سال ها از زبان خارجی ها خاطرات خوش شان را در دوران سوسیالیست ها شنیده بودم، و تصور نمی کردم هیچگاه روزی این ورق برگردد. سال هایی که از زیر دست ملی گراها و لیبرال رد شد، و من خیلی جاها حس می کردم له می شوم، لگد می شوم، در زباله دانی می اندازنم و ده ها حس تلخ دیگر. با هر دوست دیگری در این سو و آن سوی دنیا که حرف می زدم می گفت، نمانید. بروید یک جای دیگر. حیف شماهاست که تو اون جامعه این قدر توهین ببینید. حالا از این حرف ها که بگذریم گاهی فکر می کنم این سال ها، همان آزمون الهی بود که در کتاب های دینی -دین از هر نوعش- آدم می خواند. نمی گویم الان در این دو ماه خیلی چیزها عوض شده، اما قدرت سیاسی به خیلی از رفتارهای غیرانسانی یا -تصادفا- انسانی مشروعیت می دهد، یا در برابر خیلی از «دیگری ها» قد علم می کند. من عملا در این دو ماه حس می کنم این فرصت از متنفران از «دیگری» سلب شده، و خودِ حس به پشت پرده های ذهن کوچ کرده. دیگر نگاه تلخ و متفرعن و نفرت بار کمتر می بینم. فقط با گذشت همین دوماه!

چه عجیب؟ حس من این طور می گوید؟ یا تاویلم این را به این شکل به من دیکته می کند؟ گمان نمی کنم! صرفنظر از حس ششمی که خیلی اوقات راه را بر من هموار کرده، به رفتار و گفتار مردم هم بسیار دقیقم. با آن ها صحبت می کنم و به عمد به چشم شان نگاه می کنم، که «بگو! اگر حرفی داری یا ترسی، اگر شده با نگاهت بگوولی خیلی چیزها معمولی تر از دوماه پیش می گذرد.

غرض از بیان این موضوع نیم نگاهی به جامعه ایست که در ایران حاکمیت و حکومت را قبضه کرده. و چه تلخ که فکر کنیم این حاکمیت تمامیت خواه ترس و ارعاب را به جای نان شب و شادی لحظه های ریز و درشت مردم روی میز و در سفره شان گذاشته، چون خیلی ها در آن جامعه «دیگری» قلمداد می شوند. یک زمانی در کتاب های ادبیات مدرسه درسی بود که به تقسیم بندی مردمان به دو گروه «خودی و غیرخودی» می پرداخت. آن درس که گویا مقدمه یا توضیحی بر کتابی بود، در واقع امر مقدمه ای برای اندیشه ای بود که می رفت سال ها جامعه ایرانی را به سیر حرکتی قهقرایی مبتلا کند. سرطانی روبه‌رشد که شادی را ناراست می داند و برای هر تصویر و گفته ای تاویلی ناپاک و اهریمنی متصور می شود.

بود آیا که در میکده ها بگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند

الان بحثم بر سر این نیست که گره را مردم و فرهنگ تمامیت خواه مردم کورتر و کورتر کرده. می خواهم تنها آرزویی را اینجا ثبت کنم. امیدوارم زودتر به عقل شان برسد که این فرهنگ تمامیت خواهی را مثل غباری از روی دیدگان شان بزدایند، و جا برای همه باشد، چه آن ها که هم اندیشند با قدرت موجود در راس، و چه آن ها که اندیشه و کردار و گفتار دیگری دارند. مطمئنا آرامش و امنیت و پیشرفت هم به تبع آن حاصل آید!


۱۲ آبان ۱۳۹۰

سال ها پیش از زبان زن یک مافوق در جمعی شنیدم، جناب مافوق وقتی زن های آشنا و قوم و خویش خودشان را خوب نمی پوشانند، می تواند بدون لباس تصورشان کند و به گناه بیفتد. من آنوقت ها فقط جوانی ۱۸ یا ۱۹ ساله بودم، ولی با این حرف می توانستم کاراکتر مافوق ها را، سردستی، طبقه بندی کنم.
این که می گویند شستشوی مغزی ایدئولوژیکی در نظام های ایدئولوژیکی حرف درستی است و امروزه پدیده ای معمول، و این که خیلی از ایرانی ها - و با جسارت بگویم خیلی از خاورمیانه ای ها - بیمار جنسی هستند هم حقیقت تلخی است.

هوای تازه. تمام خاورمیانه یک کم هوای تازه می خواهد، و البته نه بهار عربی!

۱۱ آبان ۱۳۹۰

پروپاگاندای اقتصادی: القاعده هم بازی

در خبرهای دیروز دیدم القاعده در جبهه موگادیشو به مردم سومالی کمک رسانی می کند. حمایت مالی از قبیل پول نقد و آمبولانس های مجهز به کمک های لازم درمانی و دارویی. این را بعضی ها ناشی از همدلی و یکپارچگی اسلامی دانستند. اما زاویه دیگر داستان و روی دیگر سکه حمایت برای حفظ یک پایگاه است. این تاکتیک مورد استفاده خیلی از قدرت ها بوده: انبوهی از کمک هایی که از سوی کشورهای غربی و چین به افغانستان و عراق سرازیر شد و نان دادند و البته فرمان راندند، و جایی که می شد از معدن ها و ذخیره طبیعی کشورها کندند و بردند و داستان همچمنان ادامه دارد.

و البته کمک های اقتصادی چین به آفریقا در این سال ها که عملا آدم را یاد برده داری مدرن می اندازند، و به قول دوستی اکر روزی آفریقا به بلایی که چین دارد سرش می آورد آگاه شود، انقلاب بزرگی در آفریقا رخ می دهد.

خب محور قدرت مدرن اقتصاد است، و البته نمایش اقتصاد چشم های نیازمند را پر می کند و رقبای میدان قدرت را حساس و هشیار. امروز هم نوبت القاعده است، که این طور که از شواهد امر برمی‌آید قواعد بازی را آموخته! و البته که قابل انکار نیست که برای یک شبکه نظامی و ایدئولوژیکی نان و امنیت و دارو بکاری، سرباز و جان نثار درو می کنی. تا امروز نسخه غربی و چینی داشت، از این به بعد نسخه جزمی-اسلامی هم پیدا می‌کند.


به هر حال چه خوب که مردم سومالی حمایت مالی و درمانی بشوند. این لااقل در لحظه دل آدم را آرام می کند.