۲۸ آذر ۱۳۹۰

در حاشیه یک مرگ

کیم جونگ ایل رهبر کره شمالی مرد و بی‌بی‌سی در حاشیه مرگ این رهبر خاور دوری نظرخواهی گذاشته بین فارسی‌زبان‌ها که نظر شما درباره درگذشت او چیست. یک تعدادی هم آمده‌اند و نظر داده‌اند که امیدوارند همه دیکتاتورها بمیرند یا افسوس خورده‌اند که دیکتاتوری مرد و دیکتاتوری دیگر از همان خانواده پرچم قبلی را به اهتزاز درآورد و چند نظر دیگر کمابیش با همین مضمون.

چند تا معادله این وسط به وجود آمده:
۱ چرا مرگ این آدم این قدر برای مردم دنیا مهم است؟
۲ به ایرانی‌ها چه که یک دیکتاتور در کره بمیرد؟
۳ به بی‌بی‌سی چه که مرگ این دیکتاتور را مورد نظرخواهی قرار می‌دهد؟

مرگ این آدم مهم است چون کره شمالی یکی از چند محور شرارت در طی سال‌های اخیر اعلام شده. تاسیسات هستی دارند، کشور ایزوله بوده، هرکسی وارد کشور شده با یک مترجم -و بخوانیم یک محافظ- همراه شده تا دوباره کارش که تمام شد زود و بی‌دردسر از کشور خارج شود. سیستم حاکم هم توتالیتر بوده، برای عاقبت بعد از رهبرش هم فکر شده، کسی که درست در همین راه قدم بردارد. 

این راه کلا موروثی طی شده. دوره‌ای که ما بچه مدرسه‌ای بودیم و باید برنامه تفسیر سیاسی هفته را آخر هفته می‌دیدیم و برای درس اجتماعی مباحثش را آماده می‌کردیم، خوب یادم هست کیم ایل سونگ پدر رهبر فقید ریاست مملکت را به عهده داشت. رووسای ایرانی هم خدمت این آقا رفته بودند و مناسبات بد نبود. کلا ایران به لطف کره شمالی در جنگ با عراق دوام آورد و این کشور یکی از مهم‌ترین منابع  تهیه تسلیحات در آن سال‌ها بود. جانشینی پسر به جای پدر آدم را یاد سلسله پهلوی می‌اندازد. شاه ایران فرصت نیافت وگرنه او هم فرزندانی داشت که به جایش بیایند و پرچم پدر را برافراشته کنند. با این تفاوت که این تنها شاه بود و او رهبر. رهبری در کره هم مثل ایران نقش مهمی دارد. اصولا طوری این موقعیت با پروپاگاندای سیاسی و هجمه داخلی موجه و قابل توجه می‌شود که انگار چیزی در حد فره ایزدی در این گونه رهبرهاست! مردم می‌شوند فرزند و مرید و رفیق، و آقای رهبر - که تصادفا به لطف خداوند رجل سیاسی است- می‌شود پدر، مرشد و خلاصه چیزی در حد یک خدا. این‌قدر که مردم رفته رفته باورشان می‌شود این آقای رهبر آدمیزاد نیست و یادشان می‌رود خون و رگ و پوستی دارد مثل خودشان، و همین که طرف دار فانی را وداع می‌گوید فرزندان همه شوکه می‌شوند. «باورکردنی نیست او مرده

ایران هم از این رهبرها داشته و هنوز هم دارد. بخش عظیمی از جبهه سبز و اپوزیسیون را که کنار بگذاریم خیلی از ایرانی‌ها به رهبر فعلی ایران به همین چشم نگاه می‌کنند، همین قدر دگم و همین قدر مریدانه. یک جور نامیرایی با وجود چنین رهبرهایی آمیخته می‌شود و از آن جا که حضورشان با شستشوی مغزی سال‌هاست در گوش و ذهن و جان مردم وارد شده، مثل چشم سوم یا خالق متعال همه‌جا حی و حاضرند. 

حالا دنیا به این رهبرها دیکتاتورهای توتالیتر نام می‌دهد و نظام حاکم این رهبران را ارزشی و ایدئولوژیکی می‌خواند مساله‌اش جداست. رهبرهای این مدلی آدم‌های کمی نیستند، یک ملت را سربه‌راه کرده‌اند، در برابر نیروهای خارجی و اپوزیسیون داخلی به هر نحوی از انحاء ایستاده‌اند، در جنگ و نداری مردم را متحد کرده‌اند و دنیای غرب هم به آن‌ها برچسب مرکز شرارت زده و این‌ها باز کار خودشان را کرده‌اند. 

با وجود تمام این ویژگیهای مشترک بین ایران کره، ویژگیهای واقعی و ویژگی‌هایی که دنیای بیرونی به آن‌ها نسبت می‌دهند، خیلی طبیعی است که بسیاری از ایرانی‌ها احساس همذات‌پنداری کنند با مردم کره، ضمن این که از ذهن‌شان بگذرد، کی باشد نوبت مردم ایران برسد… گو این که این نوبت رسیده بوده و باز خیلی‌ها منتظرند بار دیگر این اتفاق در ایران تکرار شود. غافل از آن که این یکی رفت، مگر عقلش نرسیده کسی مشابه خودش و چه بسا ناتوان‌تر از خودش را به جای خود بگذارد؟ دو سال پیش رهبر فقید کره‌ای پسرش را ژنرال کرده و چند وقت قبل از مرگ هم آقای خمینی، خامنه‌ای را آیت الله به حساب آورد و با عجله هم رساله‌ای برایش جور کردند که گرفتاری قانونی (!) گریبان مملکت را نگیرد.

و اما بی‌بی‌سی… بی‌بی‌سی این وسط مارگیری می‌کند. نظرسنجی بی‌بی‌سی در این مورد خاص چیزی بیشتر از این به ذهن آدم نمی‌آورد. 

۲۵ آذر ۱۳۹۰

وقتی آرامش کودکی به داد بزرگسالی آدم بزرگ‌ها می‌رسد: یک ایده بکر!

سالها پیش از دوستان پزشکی‌خوان شنیده بودم سر کلاس تشریح یکی از بچه‌ها از هول و هراس آناتومیِ حی و حاضر پیش چشمش بی‌هوش شده و بر زمین افتاده بود. باز هم دوستانی را می‌شناختم که از دیدن خون و کالبد پاره پاره حال‌شان بد می‌شد و مدت‌ها گذشت تا عادت کنند. ولی می‌رسید روزی که کالبد پاره شود و این رفقا قالب تهی نکنند!

تنور پزشکی و مشتقاتش در بازار مجموعه تحصیلی دوره نوجوانی من بس داغ بود و من سال‌های سال دودل بودم نخواندنم به، یا خواندنم. چیزی که من را مطمئن می‌کرد این کاره نیستم حس و حالی بود که از دیدن زخم به من دست می‌داد. راستش هنوز خودم هم اگر زخم و جراحت ناجور بردارم به جز حس درد اولین عکس‌العملم این است که رویم را برمی‌گردانم. حالا تصور برش زدن به یک کالبد که جای خود دارد.

چیزی که امشب به شدت هیجانزده‌ام کرد و باز وادارام کرد به راهی که رفته‌ام بهتر فکر کنم، خبری بود درباره آموزش عملی آناتومی به دامپزشکان در دانشکده دامپزشکی دانشگاه کپنهاگ.
ماجرا این است که از خرسی‌های کوچکی (تدی) برای این کلاس‌ها استفاده می‌شود که درون غده‌های بدن‌شان خمیر نان و درون شریان‌های‌شان آبمیوه است. البته در قسمت‌هایی هم سس مایونز در بدن‌شان جاسازی شده. این دقیقا به این معنی است که دانشجویان نترسند و با بدن جانور یک ضرب روبه‌رو نشوند، و به جای آن دقت کنند که کارد را جای درستی بگذارند و دقیق برش بزنند. کمترین خطر برش نادرست این است که سرتاپای دانشجوی دامپزشکی می‌شود سس مایونز یا آب سیب و خمیر نرم و چسبناک نان! تدی‌های مورد استفاده در این کلاس مخصوصا برای همین کاربرد و بر اساس پایان‌نامه دکتری یکی از فارغ‌التحصیل‌ها ساخته شده‌اند. بدن این تدی‌ها دقیقا مشابه بدن یک حیوان است و دانشجوی تازه نفس به جای این که با یک خوک و سگ درسته مواجه شود، می‌تواند نرم نرم و با حس آرامش و امنیت بیشتری این فضا را تجربه کند و به آن خوبگیرد. 

فعلا طرح برای دانشجویان دانمارکی است و هیچ گونه دانشجوی خارجی در این دوره‌ها اجازه حضور ندارد. دلیلش هم این است که تعداد متقاضی آن قدر زیاد است برای این کلاس که جایی برای خارجی نمی‌ماند. 

من آن‌قدر تحت تاثیر این خبرم که مطمئنم تا چند روز فقط و فقط به تخت‌هایی فکر می‌کنم که روی‌شان ده‌ها تدی در اندازه‌های مختلف خوابیده و من که هیچ‌وقت عمر جراحی حیوانات از ذهنم هم نگذشته، چند وقتی را با این امر شگفت‌انگیز روزگار خواهم گذراند.

(پینوشت:
چقدر جای خلاقیت در ممالک مترقه ما خالی است…)

۲۲ آذر ۱۳۹۰

در باب نسبی بودن حس امنیت

کیف ما را زدند. همین چند شب پیش. یک قرار را و یک کلوپ را و یک کم کار روزمره خانه را پشت گوش انداختیم که در شلوغی کریسمس با هم بگردیم. چند تا کافه را پشت سر گذاشتیم و به‌شان«نه» گفتیم به امید این که در شلوغی بیشتری در کافه قشنگ فروشگاه بزرگی بنشینیم و دو ساعتی بعد از یک هفته آشفتگی و کار و بار کنار هم گل بگوییم و بشنویم. دودل بودیم همان‌جا برویم یا… «نه، همان‌جا بعد از چند وقت امشب را بی‌خیال دنیا لابه‌لای شلوغی و آذین‌های کریسمس باشیم. یک لیوان شکلات به جای قهوه یا چای عیش آدم را بهتر تکمیل می‌کند. 
صحنه حادثه به این شکل است: یکی‌مان کیک گرفته (دو تا مافین)، آن یکی می‌رود شکلات بیاورد. کیف و وسایل‌مان را پخش کرده‌ایم روی میز و این یکی که کنار وسایل روی صندلی نشسته و به اطراف و شلوغی ملتی شاد نگاه می‌کند و دانه دانه کیسه‌ها و کیف‌ها را می‌گذارد زمین جلو صندلی‌ها که به بار کافه چسبیده، یک تل وسیله جلو این صندلی و تل دیگر جلو آن صندلی. آن یکی‌مان بعد از چند‌وقت در صف ماندن پشت صندوق بالاخره با دست پر می‌آید. ما دوتایی می‌نشینیم و نرم نرم گپ می‌زنیم، اتفاقی که همیشه فرصتش پیش نمی‌آید… 
این جا فیلم را می‌‌گذارم روی دور تند… 
دو ساعت گذشته و باید برویم خانه. یک کم دل‌مان باز شده، وقتی سرپا می‌ایستیم، معلوم می‌شود کوله یکی‌مان را برده‌اند. از زیر پای صندلی بلندمان! تو کوله خیلی چیزهاست، خیلی چیزها. هر دو شوکه شده‌ایم و باورمان نمی‌شود اتفاق به این سادگی افتاده باشد. از نگهبان‌های فروشگاه کمک می خواهیم، می‌گویند این‌جا دوربین ندارد، درست در همین نقطه کنج کافه. یکی‌مان می‌رود تو ایستگاه مترو که از در کافه می‌شود واردش شد، یکی می‌رود طبقه آخر فروشگاه گزارش بدهد و آن‌ها هم صورتجلسه و فاکس کنند به پلیس. دو ساعت دیگر در تمام کوچه پس‌کوچه‌های اطراف فروشگاه در سطل آشغال‌ها چشم‌مان دنبال یک کوله برزنتی است… چند شب بعد هربار که چشم‌مان را ببندیم فیلم تکرار می‌شود و ما هر دو مدام صحنه را پس و پیش می‌کنیم که شاید اتفاق نیفتد، اما بیدار که شدی واقعیت همان هست که بود.

اما چرا این اتفاق؟ دانمارک کشور امنی است. تازه حدود یکسال است که گه‌گاه در مترو یا تک‌و‌توک در قطار شهری و حومه تذکر می‌دهند مراقب وسایل‌تان باشید چون جیب‌بر هست. جیب‌برها هم غریبه نیستند، غالبا از کشورهای بلوک شرق می‌آيند. یعنی مهاجری که نان و نمک این‌جا را خورده باشد اهل جیب‌بری نیست. حتا ضدخارجی‌ترین دانمارکی‌ها هم از ذهن‌شان نمی‌گذرد چنین برچسبی به خارجی‌ها به خصوص خاورمیانه‌ای‌ها بزنند. اصولا خاورمیانه‌ای ممکن است بمب بگذارد -در ذهن یک دانمارکی نژادپرست- اما جیب‌بری نمی‌کند. من ندیده‌ام کسی چنین انگشت اتهامی به سوی مهاجر دراز کند.
اما مرز که باز شده در این سال‌های اخیر به دلیل رفت و آمد بلوک شرقی‌ها، آن‌هم بیشتر از سمت رومانی کولی‌ها و جیب‌بر‌ها هم روانه کشورهای اسکاندیناو شده‌اند. این از دزد!

ما کجا بودیم؟ ما بین دو دنیا گیر کرده‌ایم. خیلی جاها ذهن آدم شرطی می‌شود، مساله حس امنیت هم یکی از این جاهاست. آدم وقتی ایران است دو دستی و چهار چشمی حواسش به وسایل و خان و مانش است. پانزده سال پیش در تهران شب‌های نوروز دو طبقه پارکینگ ساختمان‌مان را زدند و شیشه ماشین‌ها را شکستند و تمام وسایل صوتی ماشین‌ها را بردند. به آگاهی که گفتیم گفتند زیر دو میلیون خسارت از عهده ما کاری ساخته نیست!
اما زندگی در یک کشور امن و ایمن-نسبت-به-دزدی ذهن ما را شرطی کرده، که این‌جا امن است و بابت این یک مورد در زندگی لازم نیست استرس داشته باشیم. همین ما، اگر طی سال‌های پیش به تهران سفر می‌کردیم باز می‌شدیم همان آدم محتاط قبل، چه بسا هم با احتیاطی دوچندان. باز که برمی‌گشتیم این‌جاعقربه امنیت به حال عادی‌اش برمی‌گشت. نه نیازی به سغت نگه داشتن کیف بود و نه نگرانی از این‌که کجا دوربین هست و کجا نیست. (باز هم جای شکرش باقی است که هنوز وضع به آن‌جا کشیده نشده که در خیابان پلیس ببینی!)

وسایل پیدا بشوند یا نه، فکر می‌کنم درس این اتفاق این بود که نسبی بودنِ حس برای یک مهاجر خطرناک‌تر است تا برای یک شهروند واقعی. شهروند واقعی نرمال بالا می‌آید، چه در سرزمین پرخطر و چه در سرزمین امن. نرمال در مختصات اجتماعی و سیاسی بستر زادگاهش. مهاجر باید مدام هشیار باشد و حس و حواسش آماده. با آلارمی که همیشه روشن است.

۱۳ آذر ۱۳۹۰

جدایی 

دیشب فیلم «جدایی نادر و سیمین» را در سینما «گراند تئاتر» کپنهاگ دیدیم. ما بودیم و چند دوست دانمارکی. در سالن نزدیک به ۶۵ تا ۷۰ نفر نشسته بودند. چیزی که در نظر دانمارکی‌ها به این فیلم اعتبار داده نشان دادن واقعیت عریان جامعه و زندگی ایرانی در تهران است. در چند رویوو هم که درباره فیلم خواندم «فیلمی با پنج ستاره از ایران» این مساله به کرات یادآوری می‌شود، که این فیلم سوای فیلم‌های مجیدی و کیارستمی است. تصویری از زندگی واقعی ایرانی‌هاست. 
از ما پرسیدند: «بازیگرها خیلی خوب بازی می‌کردند، این‌ها هنرپیشه‌های خیلی معروف ایرانی هستند؟» بله. «این‌ آدم ها راحت خودشان یا همدیگر را می‌زدند، واقعا این اتفاق می‌افتد؟» بله. از این هم شاید بیشتر. فیلم‌های ایرانی میل به نشان دادن خشونت ندارند. این فیلم‌ها کمی هم شسته و رفته هستند. 
دوستی که فیلمی از جعفر پناهی دیده بود پرسید: «ایران فیلم کمدی هم میسازد؟» و با لبخند به من نگاه کرد. گفتم جامعه ایرانی پر از اضطراب و حادثه لحظه‌ای است. جایی برای کمدی نمی‌ماند. ولی می‌سازد. فیلم کمدی هم هست، گاهی وقت‌ها، گه‌گاه پرفروش هم هستند. 
سوال من را تکان داده بود، با این که هشیار به دیدن فیلم رفته بودم و اصل موضوع فیلم را می‌دانستم. اما چیزهایی در جامعه زادگاه و زندگی عادی آدم هست که باید از نگاه یکی دیگر و زبان یکی دیگر ببینی و لمس‌شان کنی. و آن را سوال کنند و بگذارند جلو چشمت. و این‌بار هشیاری آدم جور دیگری است. زندگی ایرانی با زندگی بالیوودی و افغان و ترک و عرب و غربی فرق دارد. چیزی است خاص خودش. و زندگی در ایران هم پر از زیر و بم فرهنگی و اجتماعی است.

خانم به اصطلاح روشنفکری -از این دست که سال‌هاست ترک وطن کرده- چند وقت پیش فیلم را گره زده بود به مشکل زنان در ایران، که سیمین فقط و فقط برای حجاب است که نمی‌خواهد ایران بماند. و بعد از استدلالات خاص خودش سعی کرده بود خواننده را قانع کند که سیمین‌های بسیاری هستند و اگر دولت انتخاب حجاب یا بی‌حجابی را در ایران آزاد کنند بسیاری از این سیمین‌ها دیگر هوس بیرون رفتن از ایران نمی‌کنند. من خیلی سعی کردم در سرتاسر فیلم ببینم این استنتاج را این خانم از کجای فیلم بیرون کشیده، و چه‌طور است آن همه استرس زندگی در ایران را نمی‌بیند و فقط و فقط تمام مشکل را دور و بر موضوع حجاب می‌بیند، در نهایت سر‌درنیاوردم. 

من چیزی که خیلی از فیلم یادم ماند صدا و بی نظمی بود. همه‌جا صدا و ناآرامی صوتی. حتا از ذهنم گذشت، نمی‌شد صداها را کمی فیلتر می‌کردند یا این‌که صدابرداری را بهتر انجام می‌دادند؟ و بی‌نظمی. همه‌جا بی‌نظمی. تنها سکانسی که منظم‌تر بود خانه مادر سیمین بود که باز هم آن نور زل و آبی تلویزیون زیر دست تنظیمگر ماهواره در تصویر تو ذوق می‌زد. فیلم به قدرت بی‌نظمی را القا می‌کرد. بی‌نظمی در خانه، خیابان، مدرسه، دادگاه، پوشش آدم‌ها، آدم‌های فیلم که مدام وسط حرف هم می‌پرند. شخصیت نادر کمابیش به کران به اصطلاح منظم فیلم نزدیک‌تر بود، ولی در کل فیلم در بی‌نظمی سنگینی می‌کرد.

چیز دیگری که درباره فیلم باید بگویم سناریو است و دیالوگ‌ها. من با سناریو مشکل دارم. موضوع داستان بسیار خوب و جدی است. اما سناریو و دیالوگ‌ها ضعیف است. حیف، کاری که می توانست قوی‌تر از این دربیاید. 
در مورد همین نکته آخر بگویم که خوب یا بد، من فیلم ایرانی کم می‌بینم. فیلم ایرانی را به‌‌خاطر ریتم کند و داستان‌ها و دیالوگ‌ها و خیلی اوقات بازی‌هایش نمی‌توانم تحمل کنم. خسته‌ام می کند این سینما. آرزوی روزی را دارم که به جز بازی خوب هنرپیشه‌ها و کارگردانی خوب به عناصر دیگر هم فکر شود. به این فکر شود که الزامی نیست که سناریو و انتخاب بازیگر و کارگردانی و چند کار دیگر را فقط یک نفر و آن هم شخص کارگردان انجام بدهد. کارگردان‌های ما گودار یا تروفو نیستند و سال‌ها سال تجربه و امکانات مختلف لازم است که به چنین نقطه‌ای از کمال برسند. چه لزومی دارد سناریو را کارگردان بنویسد که دیالوگ‌ها بچسبند به حاشیه و گاهی از حاشیه متن بیرون بزنند. ایران نویسنده هم دارد دست بر قضا! بدهند فیلمنامه را یک نویسنده زبده یا هیئت نویسندگان بنویسند و درباره‌اش بحث کنند. 

اما نکته آخر این ‌که این فیلم خوشبخت بود. کم هستند فیلم‌هایی که حقیقت زندگی ایرانی را عریان نشان بدهند، و کم‌اند فیلم‌هایی که بازیگرهایش بازی را زندگی کنند، و کم‌اند فیلم‌هایی که با برهه‌ای خاص از سیاست هالو و ابله ایران مقارن شوند. این فیلم خوشبخت بود.

۱۰ آذر ۱۳۹۰

تاریخ کور

دیشب در محفل دوستانه‌ای دوستی که کنار من سر میز نشسته بود راجع به آموزش و سرفصل‌های آموزشی رشته‌ای که من در ایران خوانده‌ام می‌پرسید. کمی شناخت سربسته داشت، و همین قدر می‌دانست که در دوره لیسانس و فوق‌لیسانس دانشجوی ایرانی موظف است درس‌های غیر‌تخصصی هم بردارد، و ادامه داد مثلا «ورزش و درس‌هایی از این قبیل…» و «از این قیبل» را که گفت ذهنم تمام ۲۰ واحد تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس را که اضافه بر سازمان برمی‌داشتیم جلو چشمم آورد: اخلاق اسلامی، معارف ۱ و معارف ۲، تاریخ اسلام و وصیت‌نامه و …
اخبار چند روز اخیر ایران هم که شده بود پس زمینه این خاطرات. ماحصل افکاری که این دو موضوع را به هم پیوند زد، این بود که تاریخ اسلام گرفتاری بزرگی برای ایران معاصر به بار آورده، چه برای تندروهای فاندامنتالیست و چه اصلاح طلبان افراطی و ممتنع. تمام حوادثی که در تاریخ معاصر از سر می‌گذرانیم ربط مستقیم پیدا کرده به تاریخ اسلامی که در کتاب‌های اصلی درسی و کتاب‌های جانبی در همین حوزه می‌شود خواند. یک طوری که اگر سر و ته بایستید فکر می‌کنید تاریخ صدر اسلام را از روی تاریخ معاصر ایران گرته‌برداری کرده‌اند؛ نکرده‌اند؟! 

آقای خمینی که مُرد مردم فکر کردند پیامبر عالم خاکی را وداع گفته! هنوز صحنه‌های آن روزها در ذهن من هست، با بسیاری از جزییاتش. یکی دیگر که قرار شد به جای او رهبر شود همه فکر کردند الان است که ماجرای ثقیفه پیش بیاید و از آن جا که پسزمینه شیعی در ذهن و روان ایرانی نسل به نسل پونز شده گفتند تا یکی عمر و ابوبکر را رو‌نکرده بیاییم علی را بکنیم رهبر، و بعد هم علی شد ولی و بعدتر ولی امر مسلمان‌ها. البته ذهن شیعی ایرانی هر‌جا را که لازم بود به نفع خودش قیچی کرد و به سلیقه خودش این پرچین ولایت را آرایش داد. نتیجه این که به زبان آقا شد ولی امر مسلمین. حالا کی این عنوان را به ایشان حاتم‌بخشی کرده خدا می‌داند و کمابیش خود ما ایرانی‌ها. کدام سنی و علوی و اسماعیلی و غیره این آقا را ولی امر مسلمین می‌داند، خدا می‌داند. سنی‌ها چشم دیدن این آقا و طایفه‌اش را ندارند. کم به برادران و خواهران‌شان در ایران ضربه شست نشان نداده‌اند، همه دیده‌ایم و خوانده‌ایم. اتفاقاتی که سال‌ها در بین اهل سنت کرد و بلوچ می‌افتد فقط مشتی است نمونه خروارها بی‌بتگی و بی‌تدبیری شیعه ولایی ایرانی

علی درسیستم ولایی ریشه دواند و اطرافیانش هم علی‌ترش کردند و مداحان دور و نزدیک شمه‌های تازه‌تری از علی بودنش را پیش چشمش زنده کردند و علی دانسته یا ندانسته فکر کرد علی کوفه است؛ با این تفاوت که در خیابان پاستور زندگی می‌کند؛ خودش واقعا هشیار است به این که کجا و در چه قرنی زندگی می‌کند؟!
بعد شد انتخاباتی که رییس فعلی دولت قرار بود روی کار بیاید. یک دفعه کل سیستم با همان جوزدگی و شور هیجانی صدر اسلامی‌اش مردم را به اصحاب جمل و مسلمین واقعی و پیروان حقیقی ولایت دسته بندی کرد. 

یک زمانی کاغذ کاربن بود و بعدتر دستگاه کپی و اسکنر، و خدا را سپاس که در دوره ما اسکنر چند بعدی هم آمده که تمام یک پدیده‌ای را با رعایت همه جوانب و ظرافت عینا تکثیر کند.

من فقط یک سوال دارم، و برای این سوالم هم اهمیت زیادی قایلم. چون ساعت‌ها از عمر گرانمایه‌ای را که می‌شد صرف دروس باارزش تخصصی کرد -ساعت‌ها از جوانی، این ثروت گرانقدرم را- بابت دروس عمومی گذراندم که بدانم اسلام در صدر و ماصدرش چطور بوده و چه بر سرش آمده. می‌خواهم در ازای این همه ساعتی که بابت این دانسته از عمر من و خیلی‌های دیگر در تمام این سال‌ها رفته بدانم این کپی برداری ابلهانه قرار است تا کی ادامه پیدا کند؟ ما قرار است بعد از علی کدام حسن و حسین نادان و کم خرد دیگری را تحمل کنیم. کی می داند عمر این علی چقدر وفا می‌کند به او، اما تصور این که بعد از علی ۱۱ مرد کم‌خرد دیگر بخواهند با تیشه و داس و هرچه ابزار ویرانی است آن خاک را نابود و نابودتر کنند، من را گیج می‌کند. آخر چند نسل ایرانی قرار است تاریخ کژ و کوژ اسلام را هر روز نشخوار کنند و بگویند بس است؟! این تاریخ کور بس است!