۰۳ مرداد ۱۳۹۱

مزاحم

در حاشیه فستیوال جاز کپنهاگ شاهد اتفاق جالبی بودم که دوست دارم ماجرایش را اینجا بنویسم.
من تازه به کانال هله‌روپ، کنار مرکز خرید واترفرونت رسیده بودم و خواننده‌ها و جازیست‌ها بازارشان داغ بود و جمعیت در دو طرف کانال می‌شنیدند و گاهی با دست و گاهی تکانی همراهی می‌کردند. رنگ به رنگ ، با عینک آفتابی و بدون عینک و با گیلاس و بطری مشروب و آب و آبجو و خلاصه خیلی‌ها دوتایی بودند و خیلی‌ها تنها. دوتا پدر جوان آن سمت کانال با کالسکه بچه و بچه به بغل ایستاده بودند و بچه‌ها را با ریتم آواز در بغل تاب می‌دادند، یکی‌شان بچه را قلمدوش گذاشت و دست‌هایش را بالا برد و شروع کرد به رقصیدن.
من ساک‌های خرید روزانه‌ام را یکی کرده بودم و گذاشته بودم در سبد جلوی دوچرخه و عملا با صدای آواز به این سمت کانال کشیده شده بودم. دوچرخه را گذاشتم کنار درختی. خیلی تشنه بودم، رفتم داخل مرکز خرید که آب بگیرم. با آب برگشتم سر جای اولم و همین که جرعه اول و دوم را می‌خوردم متوجه یک قایق کوچک موتوری شدم به اسم دیوای وایکینگ. چهار نفر در قایق نشسته بودند. یکی‌شان خیلی آشنا بود، همانی که پشت فرمان قایق نشسته بود. همراه کناری‌ش مردی بود حدود شصت ولی خیلی سرحال و کمی شبیه انگلیسی‌ها، یا یک کم شبیه به کندی بود، کمی لاغرتر! دو تا جوان هم پشت سرشان بودند. بعضی‌ها برمی‌گشتند به سمت کانال و به قایق که وسط جاز تا ته کانال آمده بود نگاه می‌کردند. خیلی آشنا بود و من باورم نمی‌شد. تا مدت‌ها باورم نمی شد، بارها من هم به سرنشینان قایق نگاه کردم، یکی از دوجوان لباس نیروی دریایی به تن داشت و حالا سرپا ایستاده بود. آواز اول که تمام شد از ته کانال دوباره دور زدند و جلوتر آمدند. باز متوقف شدند. آواز دوم هم تمام شد و راننده دست زد، مثل همه ما. آرام آرام قایق به جلو می‌رفت و بعضی‌ها از قایق عکس می‌گرفتند. من هم درست وقتی حس کردم ممکن است حدس‌م درست باشد گفتم عکس بگیرم؟ نه!! عکس چه وقتی؟! گیرم خودش باشد، که چی؟
خلاصه در همین حیص و بیص قایق دورتر شد و از پشت استیج گذشت و مردم بیشتر برگشتند و یکباره با همان ریتم، لیریک آواز عوض شد که «بسه دیگه، هنریک، همه حواسا را به خودت جلب کردی؟!! اهه!» و بقیه آواز!! تماشاگرها از خنده منفجر شدند. حدس من هم درست بود، از همان نگاه اول!
حالا هنریک کی‌هست؟ شوهر ملکه دانمارک. شاهزاده هنریک که هیچوقت هم موفق نشده از فیلتر انتخاب مردم دانمارک بگذرد و لقب شاه بگیرد، اهل فرانسه هست. دانمارکی‌ها به صرف این که طرف دانمارکی نیست و زبان دانمارکی را ناخوب و با لهجه فرانسوی صحبت می‌کند همیشه او را دست می‌اندازند. دانمارکی‌ها دقیقا همین طوری‌اند. نه بیش و نه کم! دوست دارم این را هم بگویم که دیوان شعر این آدم به دانمارکی سه سال پیش اینجا چاپ شد. زیبا هم شعر می‌گوید. 

۲۲ تیر ۱۳۹۱

نه از صدای تو زنگی به گوش می‌آید
نه از نسیم خیابان پشتی خانه
هوا هوای تیرماه تهران است
خیال من گره خورده در گام‌هایی دور، در کوچه‌های فرعی و کور
دست‌های ترسیده
دگمه‌های جامانده در دست پاسبان معذوری
صدای بی‌وقفه زنگ در، بکوب بکوب روی آهن در آبی
برای خدا بازکن در را
من از حواس لرزان سیاهی هراس دارم
که یک خیابان، فقط یک خیابان، تا دری مانده
مگر بلرزد و سال‌ها بلرزاند
تنم نخورده در موج رعشه‌ای آنی
هوا هوای تشنگی کنار جوی پهن خیابان
چنارهای بلند بی‌سایه
من این همه بو و سایه را از لابه‌لای نرده‌های سیاه خنک کن دوباره می‌شنوم
باز در به کوبه از پاشنه دررفته
همین خط قرمز را که بگیری به جوی پهن می‌ریزد
یکی دوتا، ده ها و صد کودک کنار هم به قطار خوابیده
به انتظار بوسه‌‌ی در راهی
خطوط افسانه‌ای‌ روی تنم به خال کوبیده
من از صدای آهنی در، لاستیک چکمه‌ای تیره و چوب درازی آویخته از کمر یک غریبه می ترسم
من از خیال نرسیدن به در، بلندی دیوار سال‌هاست بیدار‌م

۱۸ تیر ۱۳۹۱

فستیوال جاز
این روزها در کپنهاگ فستیوال جاز است. بازار جاز -چه با بلیط و چه رایگان- خیلی داغ است، انگار تابستان کپنهاگ با جاز پیوندی طولانی داشته باشد. مردم برنامههاشان را تو این فصل با فستیوال تنظیم می‌کنند. نمی‌دانم چقدر از خارجی‌ها -به اصطلاح خاورمیانه‌ای‌ها- به این موضوع هشیارند یا جاز برای‌شان تا این حد مهم است. سر هر گذری و در هر منطقه چندین سن می‌بینی و عصرها در طول هفته و ساعت‌ها در طول ویکند مردم وامی‌ایستند و با جازیست‌های دانمارکی و غیردانمارکی همراهی می‌کنند. بعضی جاها بلیطی است، بعضی جاها نه. من قبل از این که به دانمارک بیایم جاز دوست داشتم ولی برایم حیاتی نبود. سبک‌اش در نهایت اولویت انتخاب موسیقی من نبود. درکم نسبت به جاز همین‌جا شروع شد. اهمیت شور و زندگی‌ای که در مخاطب و جمع ایجاد می‌کند. و انبوهی از آدم‌ها کنار هم از هیاهوی آن لذت می‌برند و تکانی به سر و تنه می‌دهند یا فقط گوش می‌سپرند و لذت می‌برند. از حق نگذریم جازیست‌های خیلی خوبی هم اجرا دارند. خیلی‌هاشان کارهای نسل‌های قبل را برای چندمین بار اجرا می‌کنند، هستند بعضی‌هایی که اجرای جدید ارائه می‌کنند. شور وافری که موجش پیر را به جوان و به کودک‌های نوپا، همین‌ها که تازه به راه افتاده‌اند، منتقل می‌کند. گاهی همه با هم در هوا دست می‌زنند و همه ریتم را می‌گیرند، با یک جور نظمی که انگار جاز از شکم مادرشان به گوش این‌ها رسیده و لالایی شب‌های بی‌خوابی‌شان بوده. کنار کانال‌ها، کنار مرکزهای خرید، گاهی داخل مراکز خرید، تو پارک‌ها و کنار بعضی کلیساها جاز می‌زنند. مردم رنگ به رنگ و دسته دسته… من عاشق این اتفاق‌ام. جاز!
اما خاورمیانه‌ای بین شان نیست، لااقل من نمی‌بینم.
چند روز پیش دوست دانمارکی‌ام پیغام فرستاد که برویم یک کم جاز گوش کنیم، بعدتر زنگ زد و مفصل تعریف  کرد که نسل او (جوانیاش به دهه شصت و هفتاد برمی‌گردد) روزگارشان را با جاز می‌گذراندند. چون آن دوره نه نایت کلابی بوده و نه استفاده از سالن کنسرت و اپرا آنقدر فراگیر بوده. برای همین وقتی جاز از امریکا اروپا را فتح می‌کند و در خیابان‌های اروپا دوره می افتد، عملا جایی‌است که نسل جوان خودش را و بدنش و نیازش را برای شنیدن موسیقی غیرکلاسیک پیدا می‌کند. از من پرسید شاید این مساله مبتلابه پدر و مادر من هم در ایران بوده…
من را چسباند به مساله مبتلابه روزگار جوانی پدر و مادرم و روزگار جوانی خودم. یک دنیا در سطح، خواندن و شنیدن و کشف زندگی و کشف بدن و حس کردن و خودآگاه بودن به زندگی و ریتم جمعی… مدام فکر می‌کنم اگر -نه تمام خاورمیانه- که فقط در همانجا که من کودکی و جوانی‌ام را بافتم و بالا آمد، اگر انقلابی از نوع دیگر آن جا اتفاق می‌افتاد، سرنوشت امروز من و هزاران همنسل من چطور رقم خورده بود.

۲۷ اسفند ۱۳۹۰

فقر فرهنگی

اوایل پاییز به درخواست دوست خوبی (غیر ایرانی) که در یک مرکز تحقیقاتی در هلند کار می‌کند، یک تعداد اینفورمانت ایرانی در همین کپنهاگ خودمان -به زحمت و با زبان‌بازی- پیدا کردم که تنها بایستی چند تصویر را با چند تُن آوایی مقایسه می‌کردند. طی یک ماه ۱۵ نفر حاضر شدند در این تحقیق شرکت کنند که از این تعداد ۳ نفرشان از بستگان و آشنایان خودم بودند. کار که به پردازش داده‌ها رسید دوست محقق‌م با این که از همین ۱۵ تا هم استقبال کرده بود، به بن‌بست رسید و گفت داده‌ها با هم جور در نمی‌آیند و احتمالا در رفتار اینفورمانت‌ها نوعی بی‌توجهی یا بی‌دقتی بوده. این برداشت دوست من بود ولی من دلیل دیگری برای این ناسازگاری نتایج داشتم. با کمی جرح و تعدیل دلایلم را به او گفتم و البته با لطف زیادی گفت: «کوووول

چند روز پیش به اتفاقی گروهی محقق جوان پرسشنامه‌ای طراحی کردیم درباره رفتارهای زبانی دانمارکی‌ها نسبت به تغییراتی که در زبان مدرن ایجاد می‌شود. کار خیلی جالب و مختصری بود و حین تکمیل کار مدام در ذهنم خیالپردازی می‌کردم چقدر طول می‌کشد این پرسشنامه را پر کنند یا چند نفر حاضر به شرکت در این کار هستند. دیروز فایل را آنلاین پخش کردیم - ساعت دو و نیم بعد از ظهر. تا امروز ساعت دوازده ظهر سیصد و شصت و یک نفر در این کار داوطلبانه و بدون ذکر نام شرکت کرده‌اند، سن و میزان تحصیلات‌شان تنها مواردی بود که راجع به هویت‌شان پرسیده بودیم. تا اواخر دیشب بیش از دویست و هشتاد نفر شرکت کرده بودند و از این بین مشارکت زن‌ها نسبت به مردها بیش از ده برابر بوده!

خیلی‌ها فکر می‌کنند چرا ایران یک کشور دست چندم است. یک جوابش همین‌جاست، پیش چشم من! از دوستی که برای طرح پاییزه خواستم در تحقیق دوست غیرایرانی من شرکت کند و تضمین کردم سرگرم‌کننده باشد و بیش از ده دقیقه هم طول نکشد، با سرتکان دادن و شوخی و خنده گفتدور من یکی را برای این کارها خط بکش.» در ایران و بین جماعت ایرانی بیش از پنجاه میلیون ایرانی در چنین موقعیت مشابهی خواهند گفت -با شوخی و خنده و اطوار- «دور من یکی را خط بکش»! کسی هم این وسط اگر جواب مثبت بدهد با نمک ریختن می‌گوید «امیدوارم نمره‌ت بیست بشه

فرهنگ یک کشور را نمی‌دانم از کجایش باید بگیری که درست شود. روزها و روزها می‌گذرد و آدم فکر می‌کند آخر کدام «طرح نو» را دراندازم که روزی ایران چیزی شود که حسرت‌ش به دل خیلیها مثل من مانده! 

۰۴ بهمن ۱۳۹۰

فارسی را جهانی کنیم

اعتراف می‌کنم شغل خوب و نان و آبدار، داشتن‌اش یک موهبت است و لذت بردن از شغل آن هم از نوع فرهنگی و دانشگاهی‌اش هزاران موهبت. سال‌ها پیش در دوره مختصری این هزاران موهبت یکباره رخ نمود و چه لذتی دارد حس کردن این همه با هم.

حالا در این وانفسای بیکاری در دانمارک جدای الطاف دوستان دانمارکی که چهارچشمی حواس‌شان به پیشرفت ماست و پیشنهادهای سرتاپا خالصانه‌شان گاهی آدم را حتا متحیر می‌کند، اداره کاریابی هم موهبتی دیگر از این دست را پیشکش کرده که بفرما ضیافتی برپا است و عیش اکمل به دنبالش: «تدریس در آکادمی ارتش». زبان فارسی آموزش دهید تا رستگار شوید، خیرش را در دو دنیا دو دستی تقدیم می‌کنند. رفقا هم که از اطراف و اکناف پیغام می‌دهند، اینو بگیر. فرصت درخشانیه!

برای آدمی که تمام این سال‌ها با زبان و گویش و علوم دور و برشان سروکار داشته یک کیس بزرگی می‌شد، اگر من هم چینی بودم و درست مثل دوست چینیِ دوست‌دانمارکی‌ام در آکادمی وزارت‌خارجه می‌توانستم چینی درس بدهم و از تمام حقوق و مزایای یک استاد زبان چینی با کلی احترام عمیق مورد قدر و ارج و قرب واقع بشوم. این درست پیشنهاد یک دوست دانمارکی‌ام بود که دوست چینی‌اش با دکترای جامعه‌شناسی شروع کرده به تدریس زبان در وزارت امور‌خارجه و همه طیفی هم دانش‌جو دارند. چرا من نمی‌روم در آکادمی ارتش فارسی و گویش‌های ذی‌ربطش را درس بدهم. 

بمیرد پدر وسوسه که جن و انس را درهم گرفتار می‌کند.

هوس داشتم یک ارزیابی کوچک کنم در کشورهای اطراف، ببینم چندتا آکادمی ارتش دیگر هست که به همین شکل در این شرایط نیاز به مدرس زبان و گویش‌های فارسی دارند. از هلند و بریتانیا و آلمان و فرانسه بگیر تا امریکا و شرکای دیگر. کی، واقعا چندتا ایرانی حوصله می‌کند سری به صفحه کاریابی این آکادمی‌ها بزند و ببیند بازار جهانی‌سازی زبان فارسی در چه شرایطی به سر می‌برد؟ رفقای ایرانی بدجوری حواس‌شان به سینما و ارز است. الان این دو موضوع بدجوری ذهن و هوش مردم را به کار گرفته و جایی برای فکر کردن به تمهیدات لشگرکشی به ایران باقی می‌ماند یا …

زمانی‌که اعزام نیروهای دانمارکی به استان هلمند در جنوب افغانستان گسترش پیدا می‌کرد حرف از زبان پشتو بود. پشتون‌های به اصطلاح حامی تروریسم باید مورد تفهیم و تفاهم قرار می‌گرفتند، و چه راهی بهتر از زبان و چه شغلی شرافتمندانه‌تر از افسرزبان که با دانش خودشان به مام وطن (!) آن هم در افغانستان خدمت می‌کنند. و به هرحال دنیا که مثل ایران نیست که بزرگان هنر و سینمایش هم بدون مترجم نتوانند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند! الان هر اتفاقی ترجیحا با زبان همان اتفاق رخ می‌دهد. هنوز چین بازار اسکاندیناوی را فتح نکرده بسیاری از مدارس در دانمارک زبان چینی آموزش می‌دهند، پدر و مادرها هم با رغبت و استقبال زیادی می‌گویند آینده اقتصاد دنیا و دانمارک در ارتباط بی‌واسطه با چین رقم خورده، بنابراین نسل بعد از ما باید بتوانند بدون مشکل با چین دادوستد کنند!

درست در چنین روزگاری که سینماگرها، نویسندها، ورزشکاران و به اصطلاح سیاستمدارهای ایرانی از گپ و گفت معمولی و سطحی به زبان انگلیسی هم درمی‌مانند و مرزهای ایران را هم دولت متشخص هی محکم‌تر می‌کند و مفاخر و تاریخ کهن ایرانی را برای پر کردن عریضه به درشتنمایی بیشتری پیش چشم ایرانی‌ها می‌آورند، که مبادا ذهن و فکر مردم به زبان و فرهنگ غربی گرایش پیدا بکند؛ درست در چنین عصری آکادمی‌های ویژه‌ای این بیرون زبان فارسی تدریس می‌کنند. و خواهش می‌کنم یادمان باشد و از خودمان بپرسیم، ایران چه دارد که می‌خواهند زبان‌اش را بیاموزند؟ ادبیات مدرن و به‌روز؟ اقتصاد روبه‌رشد، سیاست و جهان‌بینی بین‌المللی، فلسفه ناب؟ نفت را هم که تعطیل کردند، خیال رفقای ایرانی راحت شد؟ یک سرباز آلمانی، هلندی، دانمارکی، امریکایی برای چه منظور باید ساعت‌ها از وقت عزیزش را درگیر آموزش خط و زبان فارسی کند؟
شرط می‌بندم به جمعیت احمق‌های درراس ایران همین حکایت را اگر بگویید، شادمان بشوند و بگویند، خدا را شکر زبان فارسی هم مثل تشیع دارد جهانی می‌شود.

۲۸ دی ۱۳۹۰

زندگی دوگانه ایرونیکا
(مساله ما و ایران)

اپیزود یک:
پسربچه عربی -یازده یا دوازده‌ساله- روی صندلی جلو اتوبوس نشسته و با راننده جوان خاورمیانه‌ای به دانمارکی صحبت می‌کند. اتوبوس خلوت است و من گفتگوی این‌ها را می‌شنوم:
- اسمت چیه؟ 
- محمد.
-ماشاالله. خدا را شکر ما همه اسم مسلمانی داریم. این‌هایی که از خاورمیانه میان همه اکثرااسم مسلمانی دارن. 
- آره. تو هم از عراقی؟ 
- آره. من این‌جا بزرگ شده‌ام ولی عراق به‌ دنیا اومدم.
- ولی ایرانی‌ها اسم خودشون را این‌جا که میان عوض می‌کنن.
- آره. ایرانی‌ها خیلی پایبند به دین نمی‌مونن. اسم‌شون رو می‌گذارن دنیل و یکوب و اسمای دانمارکی. همه اسم‌هاشونو عوض می‌کنن وقتی پاشون می‌رسه به این‌جا.

اپیزود دو:
تلویزیون دانمارک در چکیده اخبار آخر هفته گزارش کوتاهی دارد از تبرک سربازان دانمارکی در استان هلمند افغانستان. اسقف کپنهاگ می‌گوید این کار درست نیست و عواقب خطرناکی می‌تواند داشته باشد برای حضور دانمارک، چون یک کار نمادین است. فیلمی را روی توضیحات یکی از سربازهای دانمارکی سینک کرده‌اند که کشیشی را نشان می‌دهد با شلوار سربازی و عرق‌گیر به تن که جلو ماشین‌های گشت می‌آید، برای سربازها صلیب بزرگی در هوا رسم می‌کند و با یک دست «وی» نشان می‌دهد و شست همان دست را دوبار به روی قلبش می‌زند. سرباز می‌گوید معنایش این هست که شما پیروزید و ایمان در قلب شماست و برای شما پیروزی می‌آورد. سر کشیش را در فیلم شطرنجی کرده‌اند، ولی موی کشیش به سیاهی می‌زند. بی‌اختیار من یاد کشیش ایرانی‌ای می‌افتم که چندین سال پیش این‌جا آمده و مستندی هم یکبار درباره زندگی او و گرویدنش به دین مسیحیت در تلویزیون نشان دادند. من چندبار تصاویری از این کشیش را در تلویزیون و مطبوعات دیده‌ام. درست مثل همین کشیشی که فیلمش را همراه با توضیحات سرباز دانمارکی نشان می‌دهند قوی و چهارشانه است. تنها چیزی که می‌تواند باعث تردید بشود، این است که بعید است ایرانی در نقشی این‌طور کلیدی در جنگ افغانستان حضور داشته باشد. چیزی در حد شهامت مورد نیاز برای این موقعیت.
(شب فیلم را در یوتیوب پیدا می‌کنم. کشیشی که در این فیلم هست دانمارکی است. نمی‌توانست ایرانی باشد.)

اپیزود سه:
امروز از اول صبح مطبوعات فارسیزبان گرفتار عکس و فیلم گلشیفته فراهانی شده. آدم‌هایی که در فیس بوک ماجرا را پولاریزه کرده‌اند و کار به رای و رای‌گیری کشانده و موضوع فمینیستی شده و برچسب‌های دیگر و اخبار ضمیمه و انکار پدر و مادر هنرپیشه (ایرانیها در هر قشری نیاز به قیمومت پدر و مادر دارند، خاصه این که ایرانی ماده هم باشد!)، و خلاصه عکس گلشیفته را از روی سایت لوفیگارو برداشته‌اند. فیلم اش را هنوز می‌شود دید. ارزش گذاری کار ماست. ما با این خصلت بزرگ می‌شویم و زندگی می‌کنیم و می‌میریم. بعد از مرگ‌مان هم این ماجرا ادامه دارد و دیگران و بازماندگان ما را با همین ارزش‌گذاری‌ها به یاد می‌آورند. نخواهیم به ارزش خوب و بد ربطی داشته باشیم کی را ببینیم؟ چه کنیم؟ نمی‌شود که! اساسا اساطیر ما از دیرباز گرفتار ارزش‌ها و ثنویت‌ها بوده. دنیا هم با همین ما را می‌شناسد و با همین ما را می‌خواهد. موضوع هم حل نشدنی است گویا؛ از بیخ و بن!

گلشیفته کارش درست بود؟ نبود؟ انتخاب خودش بود؟ خودش خواسته بود لباس‌اش یک کم بیشتر کنار برود که برهنه‌تر به نظر برسد؟ یا کارگردان پیشنهاد کرده؟ یا چون گلشیفته بوده و ایرانی و چه و چه، دیده‌اند جذاب‌تر می‌شود؟ یا قرار است صرف برای این اتفاق که به کلاف درهم‌پیچیده‌ای تبدیل شده، جایزه سزار را بدهند به گلشیفته؟ شهرت؟ پول؟ اختیار هنرمند؟ هنر برای هنر؟ هنر ورای بدن؟ هنر برای اثبات دموکراسی؟ همین دموکراسی که بدجوری لازمش داریم؟ که یکی دو تا مدعی رییس‌جمهوری و سر و همسرشان را، صرفا از بابت نبود همین دموکراسی کرده‌اند تو زندان و ما هم بی‌خیال بود و نبودشان که این‌ها بودند یا نبودند، یا… به ما چه؟ بی‌خیال، دنیا دوروزه! 
دو روز؟ روز خوب بودن و …
مزخرف است. گاهی آدم خیال می‌کند می‌تواند ورای نمادها و رفتارها خودش باشد، خود خودش، بی‌این‌که معنای خاصی را یدک بکشد. یا فقط معنایی که خودش فکر می‌کند، همان معنا را برساند، نه آن یکی که در ذهن دیگران -بیمار و غیربیمار، مغرض و بی‌غرض- حضور دارد یا حتا مثل کرمی می‌لولد برای لحظه مبادا!
نتیجه؟
این رفتار یا سیاسی است یا نیست. اگر هست یا از سوی یک آدم خسته از ارزش‌هاست یا از سوی آدم صاحب تفکر. سیاسی است؟ نمی‌دانم رسم اعتراض این هست یا نه؟ قرار است همه دختران خاورمیانه علیا ماجده المهدی شوند که خاورمیانه تکان بخورد؟ یکی این وسط از خودش تخیل و ابتکار عمل ندارد؟ اگر همه زنان این شوند که دیدیم چقدر دور می‌شویم از دموکراسی! من در این مورد و این‌جا فقط پیشگویی می‌کنم! این روند دچار تاخیر می‌شود از دید من.
اما اگر سیاسی نباشد، چه؟ گلشیفته شاید مجبور شود یک توضیح بدهد؟ می‌دهد؟ فعلا که لوفیگارو زودتر از گلشیفته میدان را ترک کرده! عکس را برداشته‌اند؛ به همین سادگی؟ ترسیدند کسی گلشیفته را ترور کند؟ یا تهدید؟ باز هم گلشیفته می‌تواند اعتراض کند یا… یا حتا بگوید این هم معنای خاصی نداشت. یک عکس‌العمل طبیعی بود و به همین سادگی.


۲۶ دی ۱۳۹۰

انتخاب زاویه دید 

درست همزمان با جشن و سرور ایرانی‌های ضد دولت، سینماگرهای دولتی هم گردهمایی ای دارند در نقد هالیوود و تاثیر لابی صهیونیسم در هالیوود! صبح علی الطلوع این آقایان با عده‌ای مهمان‌ متشخص غربی جمع شده‌اند، پیروزی فیلم «جدایی» را تبریک گفته‌اند (!) به عنوان مقدمه، و بعد هم داد سخن درداده‌اند که این فیلم پرچمدار سینمای ایران در عرصه بین‌المللی است. «پرچمدار» هم از آن کلمه‌های کلیشه‌ای است که بدجوری بار مذهبی-تاریخی دارد.

ضمن تمام افاضات فرمایشی این آقایان دبیر همایش جملات قابل تاملی ایراد کرده که: «ماهیت سینمای هالیوود حرکت آشتی انسان با شیطان است که در جهت‌ تطهیر شیطان محسوب می‌شود. در حالی که سینمای ایران سینمای بیداری است و در فیلم سینمایی ملک سلیمان نبی خارج کردن شیاطین از جلد انسان را به وضوح می‌بینید».

ادبیات این بیانات سوای کلیشه‌ای بودنش به شدت ایدئولوژیک است که غیر از این هم انتظار دیگری نمی‌شد داشت. اما نکته اصلی ماجرا که ریشه در رفتاری ملی دارد این هست که، ما ملت از قدیم‌الایام عادت داشته‌ایم که، خوب بشود می‌گوییم طرف برادر و خاله زاده و دایی‌زاده ما بوده و به عرش اعلا می‌بریم‌اش، بد بشود می‌گوییم این آدم از همان اول معلوم بود مغزش معیوب است ، لکه ننگ تاریخ ما بوده و از طایفه و خاندان‌مان بیرونش می‌کشیم و صدها برچسب خاص و غیرخاص به او می‌زنیم. ما ملت این طوری هستیم، مثال نقض هم -به گمانم- ندارد.

و اما درباب پیروزی «جدایی»: نوش جان اصغر فرهادی و گروه بازیگران و همکارانش باشد. امیدوارم این پیروزی برای این‌ها امید و انگیزه و درایت بیشتری برای تولید بهتر به همراه داشته باشد و نکته آخر این که، جناب فرهادی، به جز مردم خوب ایران، تلویحا از آقایان رییس و وزیر و رژیم ایران هم تشکر می‌کردی که شرایط را چنین ابلهانه ایجاد کرده‌اند که فیلم شلوغ و پرآشوب «جدایی» توانست جلو آثار پاکیزه‌ای چون کار ژانگ‌ اییمو قدعلم کند. فتبارک الله احسن الرژیم!

۲۳ دی ۱۳۹۰

چشم ویلدرز، موی ملکه

از دیروز که ملکه بئاتریکس هلندی حجاب پوشیده و در انظار عربی-اسلامی ظاهر شده جناح راست هلند مثل مار دور خودش می پیچد. این آقای ویلدرز خودش را کشت که به این ۱۶ میلیون هلندی بفهماند اسلام چیز خطرناکی است و مسلمان‌ها بمب متحرک‌اند. گویا به گوش خیلی‌ها رفت جز ملکه بئاتریکس. حجاب ملکه بیشتر از حجاب اسلامی به حجاب کلاسیک روسی شباهت دارد. زن‌های اشراف روس هم درست به همین شکل حجاب می‌گذاشتند و شاید بخشی از این رفتار هنوز در بین ارتدوکس‌های روس قابل رویت باشد. مشکل رنگ و شیوه حجاب نیست. حالا تا این‌جای کار حزب «وی وی پی» به خودش کردیت می‌داد که روبنده را در کشور قدغن کرده و زن‌های باحجاب مسلمان و مردان‌شان را هم با گفتمان دندان‌شکن سرجای‌شان نشانده. حالا با ملکه چه کنند؟
خوشبختانه ویلدرز که رییس حزب راست است، مرد است. وگرنه می‌شد اتفاقی را متصور شد که روزی دست بر قضا گذارش به یک کشور و شرایط مسلمانی می‌افتد و چاره‌ای ندارد جز همین که امروز در عکس ملکه بئاتریکس بلوا ساخته. اتفاقی که یک‌بار در دانمارک افتاد و رییس حزب ملی-مردمی خانم پیا کیرسگارد - که به شدت ضدخارجی و آنتی‌اسلام است گذارش به ایران افتاد و بقیه داستان را می‌شود با همین اشاره تصور کرد.

این که بالاخره ملکه هلند باید تن به این انتخاب می‌داد یا قید بازدیدش را می‌زد، شاید موضوعی شخصی باشد. برای یک غیرمسلمان دیدن درون یک مسجد می‌تواند ساعت‌ها تخیلش را به پرواز درآورد و مدت‌ها به همان تجربه فکر کند. قانون حجاب اجباری در مسجد هم موضوع تازه‌ای نیست و کاملا متاثر و به موازات پوشش کامل زنان در کلیسای کاتولیک پدید آمده. بحث هم این‌جا تایید و رد حجاب اجباری در مسجد و پذیرش آن برای غیرمسلمان‌ها نیست. موضوع یک رفتار و یک انتخاب است. و شاید بتوان آن را خارج از حیطه سمبل‌های روزگار مدرن هم درک کرد. آیا لزوما این رفتار یعنی تاییدی بر ستمی که به زنان در پذیرش اجباری حجاب در کشورهای مسلمان می‌شود؟ برای کسی که زوایای ذهنش را تعصب -از هر نوعش- شکل می‌دهد معنایی جز این قابل درک نیست.

روزگاری را هم به یاد می‌آورم که خاتمی در سفری در ایتالیا با خانمی دست داده بود و این به اصطلاح خبط این آقا بحث‌ها برانگیخت و سیاست‌ها و استراتژی‌های جدیدی در تاریخ دو دهه اخیر ایران به پا کرد. موضوع را هم دست آخر ماست‌مالی کردند، چون خاتمی سوپاپ اطمینان سیاست خارجی ایران بود… 

درک! درک شرایط و ایجاب رفتارهای کاملا شخصی… این موضوع سنتی و مدرن و شرقی و غربی ندارد. آدم‌های زیادی در دنیا زندگی و فعالیت اجتماعی یا حتا سیاسی می‌کنند که به رغم توقعی که از آن‌ها داریم درکی از تحلیل یک موضوع در شرایط مکانی و زمانی خود آن موضوع ندارند. 

۱۴ دی ۱۳۹۰

زنگ‌ها را کجا و کی برای ما به صدا درمی‌آورند؟

ماجرای ارز و نوسان یورو و دلار در ایران اتفاق تازه‌ای نیست. همیشه این نوسانات بوده و هربار هم که تقی به توقی خورده افت و خیز ارزی اعصاب عده زیادی از ایرانی‌ها را مستقیم یا غیرمستقیم هدف قرار داده.
آدم‌هایی که محتاج ارزند، حالا به هر دلیلی، بالا و پایین رفتن نرخ ارز شاد و پشیمان و شاید هم دیوانه‌شان کرده. و آدم‌هایی که مستقیما با ارز سروکار ندارند و بالا و پایین رفتن نرخ ارز ناملموس زندگی و کارشان را دستخوش قرار داده. می‌بینند قیمت‌ها کمی یا خیلی تغییر می‌کند. 

چیزی که آزار‌دهنده است گذر از این وضع نابسامان اقتصادی است که در این چندسال اخیر در ایران گذران زندگی را به گذر از میدان مین شبیه کرده. یکباره قیمت بالا می‌رود و عده زیادی دربرابر این تغییر بی‌دفاع می‌شوند و یکباره قیمت پایین می‌آید. 

اتفاقی از این دست در شمال اروپا خیلی غیرقابل هضم است و بی‌ثباتی و علیل بودن یک سیستم اقتصادی را نشان می‌دهد. مردم این‌جا مقتصد به دنیا می‌آیند، مقتصد زندگی می‌کنند و مقتصد هم می‌میرند. این خصیصه شامل حال مردم آلمان و هلند هم می‌شود. خیلی از اجناس -از ضروری‌ترین تا لوکس‌ترین اشیایی که در یک زندگی قابل تصورند- نسل به نسل و دست به دست می‌گردند. در بیشتر موارد کسی بیشتر از احتیاج شخصی چیزی نمی‌خرد -حتا نان و مایحتاج روزانه. مردم به دورریختن عادت ندارند و فروشگاه‌های دست‌دوم که خیلی اوقات کلیسا و صلیب سرخ اداره می‌کنندشان طرفداران زیادی دارند، حتا در بین نسل جوان که دنبال کشف و تجربه دنیای مدرن و تازه‌ترینهای دنیا هستند. از نسل‌های قبل هم کلی خرده‌ریز به‌شان به ارث می‌رسد. حتا این موضوع در دایره‌واژگان و اصطلاحات این زبان‌ها هم راه پیدا کرده: واژه‌هایی که به «دست‌دوم» ربط داشته باشند. 

اما اتفاقی که نمی‌افتد نوسان محسوس و ملموس ارز و اهمیت ارز در زندگی روزمره مردم است. اقتصاد علیل و معیوب نیست و پایه‌هایش هم روی امروز و دیروز قرار نگرفته. یک پدیده منسجم و تحول یافته و کمال یافته و حاصل چندین نسل است.

حالا این بالاپایین شدن ارز را بگذارید کنار خریدهای بی‌رویه و بیمارگونه فرهنگ ایرانی. تا یک ماه دیگر مردم برای خرید عید تو کوی و برزن و بازار و پاساژهای ایران و شهرهای بزرگش راه می‌افتند و باز می‌خرند و می‌خرند. نتیجه این اقتصاد علیل و ذهن‌های بیمار خیلی از مردم یک واقعه شوم است. بدبختی این‌جاست که مردم بیشتر از جلو پای‌شان را نمی‌بینند. تکیه به یک تکسرمایه طبیعی به اسم نفت از مردم ایران -خودآگاه یا ناخودآگاه- ذهنی تک‌بعدی ساخته که در دنیای پر تزلزل اقتصادی و سیاسی به شدت خطرآفرین می‌تواند باشد. 



۲۸ آذر ۱۳۹۰

در حاشیه یک مرگ

کیم جونگ ایل رهبر کره شمالی مرد و بی‌بی‌سی در حاشیه مرگ این رهبر خاور دوری نظرخواهی گذاشته بین فارسی‌زبان‌ها که نظر شما درباره درگذشت او چیست. یک تعدادی هم آمده‌اند و نظر داده‌اند که امیدوارند همه دیکتاتورها بمیرند یا افسوس خورده‌اند که دیکتاتوری مرد و دیکتاتوری دیگر از همان خانواده پرچم قبلی را به اهتزاز درآورد و چند نظر دیگر کمابیش با همین مضمون.

چند تا معادله این وسط به وجود آمده:
۱ چرا مرگ این آدم این قدر برای مردم دنیا مهم است؟
۲ به ایرانی‌ها چه که یک دیکتاتور در کره بمیرد؟
۳ به بی‌بی‌سی چه که مرگ این دیکتاتور را مورد نظرخواهی قرار می‌دهد؟

مرگ این آدم مهم است چون کره شمالی یکی از چند محور شرارت در طی سال‌های اخیر اعلام شده. تاسیسات هستی دارند، کشور ایزوله بوده، هرکسی وارد کشور شده با یک مترجم -و بخوانیم یک محافظ- همراه شده تا دوباره کارش که تمام شد زود و بی‌دردسر از کشور خارج شود. سیستم حاکم هم توتالیتر بوده، برای عاقبت بعد از رهبرش هم فکر شده، کسی که درست در همین راه قدم بردارد. 

این راه کلا موروثی طی شده. دوره‌ای که ما بچه مدرسه‌ای بودیم و باید برنامه تفسیر سیاسی هفته را آخر هفته می‌دیدیم و برای درس اجتماعی مباحثش را آماده می‌کردیم، خوب یادم هست کیم ایل سونگ پدر رهبر فقید ریاست مملکت را به عهده داشت. رووسای ایرانی هم خدمت این آقا رفته بودند و مناسبات بد نبود. کلا ایران به لطف کره شمالی در جنگ با عراق دوام آورد و این کشور یکی از مهم‌ترین منابع  تهیه تسلیحات در آن سال‌ها بود. جانشینی پسر به جای پدر آدم را یاد سلسله پهلوی می‌اندازد. شاه ایران فرصت نیافت وگرنه او هم فرزندانی داشت که به جایش بیایند و پرچم پدر را برافراشته کنند. با این تفاوت که این تنها شاه بود و او رهبر. رهبری در کره هم مثل ایران نقش مهمی دارد. اصولا طوری این موقعیت با پروپاگاندای سیاسی و هجمه داخلی موجه و قابل توجه می‌شود که انگار چیزی در حد فره ایزدی در این گونه رهبرهاست! مردم می‌شوند فرزند و مرید و رفیق، و آقای رهبر - که تصادفا به لطف خداوند رجل سیاسی است- می‌شود پدر، مرشد و خلاصه چیزی در حد یک خدا. این‌قدر که مردم رفته رفته باورشان می‌شود این آقای رهبر آدمیزاد نیست و یادشان می‌رود خون و رگ و پوستی دارد مثل خودشان، و همین که طرف دار فانی را وداع می‌گوید فرزندان همه شوکه می‌شوند. «باورکردنی نیست او مرده

ایران هم از این رهبرها داشته و هنوز هم دارد. بخش عظیمی از جبهه سبز و اپوزیسیون را که کنار بگذاریم خیلی از ایرانی‌ها به رهبر فعلی ایران به همین چشم نگاه می‌کنند، همین قدر دگم و همین قدر مریدانه. یک جور نامیرایی با وجود چنین رهبرهایی آمیخته می‌شود و از آن جا که حضورشان با شستشوی مغزی سال‌هاست در گوش و ذهن و جان مردم وارد شده، مثل چشم سوم یا خالق متعال همه‌جا حی و حاضرند. 

حالا دنیا به این رهبرها دیکتاتورهای توتالیتر نام می‌دهد و نظام حاکم این رهبران را ارزشی و ایدئولوژیکی می‌خواند مساله‌اش جداست. رهبرهای این مدلی آدم‌های کمی نیستند، یک ملت را سربه‌راه کرده‌اند، در برابر نیروهای خارجی و اپوزیسیون داخلی به هر نحوی از انحاء ایستاده‌اند، در جنگ و نداری مردم را متحد کرده‌اند و دنیای غرب هم به آن‌ها برچسب مرکز شرارت زده و این‌ها باز کار خودشان را کرده‌اند. 

با وجود تمام این ویژگیهای مشترک بین ایران کره، ویژگیهای واقعی و ویژگی‌هایی که دنیای بیرونی به آن‌ها نسبت می‌دهند، خیلی طبیعی است که بسیاری از ایرانی‌ها احساس همذات‌پنداری کنند با مردم کره، ضمن این که از ذهن‌شان بگذرد، کی باشد نوبت مردم ایران برسد… گو این که این نوبت رسیده بوده و باز خیلی‌ها منتظرند بار دیگر این اتفاق در ایران تکرار شود. غافل از آن که این یکی رفت، مگر عقلش نرسیده کسی مشابه خودش و چه بسا ناتوان‌تر از خودش را به جای خود بگذارد؟ دو سال پیش رهبر فقید کره‌ای پسرش را ژنرال کرده و چند وقت قبل از مرگ هم آقای خمینی، خامنه‌ای را آیت الله به حساب آورد و با عجله هم رساله‌ای برایش جور کردند که گرفتاری قانونی (!) گریبان مملکت را نگیرد.

و اما بی‌بی‌سی… بی‌بی‌سی این وسط مارگیری می‌کند. نظرسنجی بی‌بی‌سی در این مورد خاص چیزی بیشتر از این به ذهن آدم نمی‌آورد. 

۲۵ آذر ۱۳۹۰

وقتی آرامش کودکی به داد بزرگسالی آدم بزرگ‌ها می‌رسد: یک ایده بکر!

سالها پیش از دوستان پزشکی‌خوان شنیده بودم سر کلاس تشریح یکی از بچه‌ها از هول و هراس آناتومیِ حی و حاضر پیش چشمش بی‌هوش شده و بر زمین افتاده بود. باز هم دوستانی را می‌شناختم که از دیدن خون و کالبد پاره پاره حال‌شان بد می‌شد و مدت‌ها گذشت تا عادت کنند. ولی می‌رسید روزی که کالبد پاره شود و این رفقا قالب تهی نکنند!

تنور پزشکی و مشتقاتش در بازار مجموعه تحصیلی دوره نوجوانی من بس داغ بود و من سال‌های سال دودل بودم نخواندنم به، یا خواندنم. چیزی که من را مطمئن می‌کرد این کاره نیستم حس و حالی بود که از دیدن زخم به من دست می‌داد. راستش هنوز خودم هم اگر زخم و جراحت ناجور بردارم به جز حس درد اولین عکس‌العملم این است که رویم را برمی‌گردانم. حالا تصور برش زدن به یک کالبد که جای خود دارد.

چیزی که امشب به شدت هیجانزده‌ام کرد و باز وادارام کرد به راهی که رفته‌ام بهتر فکر کنم، خبری بود درباره آموزش عملی آناتومی به دامپزشکان در دانشکده دامپزشکی دانشگاه کپنهاگ.
ماجرا این است که از خرسی‌های کوچکی (تدی) برای این کلاس‌ها استفاده می‌شود که درون غده‌های بدن‌شان خمیر نان و درون شریان‌های‌شان آبمیوه است. البته در قسمت‌هایی هم سس مایونز در بدن‌شان جاسازی شده. این دقیقا به این معنی است که دانشجویان نترسند و با بدن جانور یک ضرب روبه‌رو نشوند، و به جای آن دقت کنند که کارد را جای درستی بگذارند و دقیق برش بزنند. کمترین خطر برش نادرست این است که سرتاپای دانشجوی دامپزشکی می‌شود سس مایونز یا آب سیب و خمیر نرم و چسبناک نان! تدی‌های مورد استفاده در این کلاس مخصوصا برای همین کاربرد و بر اساس پایان‌نامه دکتری یکی از فارغ‌التحصیل‌ها ساخته شده‌اند. بدن این تدی‌ها دقیقا مشابه بدن یک حیوان است و دانشجوی تازه نفس به جای این که با یک خوک و سگ درسته مواجه شود، می‌تواند نرم نرم و با حس آرامش و امنیت بیشتری این فضا را تجربه کند و به آن خوبگیرد. 

فعلا طرح برای دانشجویان دانمارکی است و هیچ گونه دانشجوی خارجی در این دوره‌ها اجازه حضور ندارد. دلیلش هم این است که تعداد متقاضی آن قدر زیاد است برای این کلاس که جایی برای خارجی نمی‌ماند. 

من آن‌قدر تحت تاثیر این خبرم که مطمئنم تا چند روز فقط و فقط به تخت‌هایی فکر می‌کنم که روی‌شان ده‌ها تدی در اندازه‌های مختلف خوابیده و من که هیچ‌وقت عمر جراحی حیوانات از ذهنم هم نگذشته، چند وقتی را با این امر شگفت‌انگیز روزگار خواهم گذراند.

(پینوشت:
چقدر جای خلاقیت در ممالک مترقه ما خالی است…)

۲۲ آذر ۱۳۹۰

در باب نسبی بودن حس امنیت

کیف ما را زدند. همین چند شب پیش. یک قرار را و یک کلوپ را و یک کم کار روزمره خانه را پشت گوش انداختیم که در شلوغی کریسمس با هم بگردیم. چند تا کافه را پشت سر گذاشتیم و به‌شان«نه» گفتیم به امید این که در شلوغی بیشتری در کافه قشنگ فروشگاه بزرگی بنشینیم و دو ساعتی بعد از یک هفته آشفتگی و کار و بار کنار هم گل بگوییم و بشنویم. دودل بودیم همان‌جا برویم یا… «نه، همان‌جا بعد از چند وقت امشب را بی‌خیال دنیا لابه‌لای شلوغی و آذین‌های کریسمس باشیم. یک لیوان شکلات به جای قهوه یا چای عیش آدم را بهتر تکمیل می‌کند. 
صحنه حادثه به این شکل است: یکی‌مان کیک گرفته (دو تا مافین)، آن یکی می‌رود شکلات بیاورد. کیف و وسایل‌مان را پخش کرده‌ایم روی میز و این یکی که کنار وسایل روی صندلی نشسته و به اطراف و شلوغی ملتی شاد نگاه می‌کند و دانه دانه کیسه‌ها و کیف‌ها را می‌گذارد زمین جلو صندلی‌ها که به بار کافه چسبیده، یک تل وسیله جلو این صندلی و تل دیگر جلو آن صندلی. آن یکی‌مان بعد از چند‌وقت در صف ماندن پشت صندوق بالاخره با دست پر می‌آید. ما دوتایی می‌نشینیم و نرم نرم گپ می‌زنیم، اتفاقی که همیشه فرصتش پیش نمی‌آید… 
این جا فیلم را می‌‌گذارم روی دور تند… 
دو ساعت گذشته و باید برویم خانه. یک کم دل‌مان باز شده، وقتی سرپا می‌ایستیم، معلوم می‌شود کوله یکی‌مان را برده‌اند. از زیر پای صندلی بلندمان! تو کوله خیلی چیزهاست، خیلی چیزها. هر دو شوکه شده‌ایم و باورمان نمی‌شود اتفاق به این سادگی افتاده باشد. از نگهبان‌های فروشگاه کمک می خواهیم، می‌گویند این‌جا دوربین ندارد، درست در همین نقطه کنج کافه. یکی‌مان می‌رود تو ایستگاه مترو که از در کافه می‌شود واردش شد، یکی می‌رود طبقه آخر فروشگاه گزارش بدهد و آن‌ها هم صورتجلسه و فاکس کنند به پلیس. دو ساعت دیگر در تمام کوچه پس‌کوچه‌های اطراف فروشگاه در سطل آشغال‌ها چشم‌مان دنبال یک کوله برزنتی است… چند شب بعد هربار که چشم‌مان را ببندیم فیلم تکرار می‌شود و ما هر دو مدام صحنه را پس و پیش می‌کنیم که شاید اتفاق نیفتد، اما بیدار که شدی واقعیت همان هست که بود.

اما چرا این اتفاق؟ دانمارک کشور امنی است. تازه حدود یکسال است که گه‌گاه در مترو یا تک‌و‌توک در قطار شهری و حومه تذکر می‌دهند مراقب وسایل‌تان باشید چون جیب‌بر هست. جیب‌برها هم غریبه نیستند، غالبا از کشورهای بلوک شرق می‌آيند. یعنی مهاجری که نان و نمک این‌جا را خورده باشد اهل جیب‌بری نیست. حتا ضدخارجی‌ترین دانمارکی‌ها هم از ذهن‌شان نمی‌گذرد چنین برچسبی به خارجی‌ها به خصوص خاورمیانه‌ای‌ها بزنند. اصولا خاورمیانه‌ای ممکن است بمب بگذارد -در ذهن یک دانمارکی نژادپرست- اما جیب‌بری نمی‌کند. من ندیده‌ام کسی چنین انگشت اتهامی به سوی مهاجر دراز کند.
اما مرز که باز شده در این سال‌های اخیر به دلیل رفت و آمد بلوک شرقی‌ها، آن‌هم بیشتر از سمت رومانی کولی‌ها و جیب‌بر‌ها هم روانه کشورهای اسکاندیناو شده‌اند. این از دزد!

ما کجا بودیم؟ ما بین دو دنیا گیر کرده‌ایم. خیلی جاها ذهن آدم شرطی می‌شود، مساله حس امنیت هم یکی از این جاهاست. آدم وقتی ایران است دو دستی و چهار چشمی حواسش به وسایل و خان و مانش است. پانزده سال پیش در تهران شب‌های نوروز دو طبقه پارکینگ ساختمان‌مان را زدند و شیشه ماشین‌ها را شکستند و تمام وسایل صوتی ماشین‌ها را بردند. به آگاهی که گفتیم گفتند زیر دو میلیون خسارت از عهده ما کاری ساخته نیست!
اما زندگی در یک کشور امن و ایمن-نسبت-به-دزدی ذهن ما را شرطی کرده، که این‌جا امن است و بابت این یک مورد در زندگی لازم نیست استرس داشته باشیم. همین ما، اگر طی سال‌های پیش به تهران سفر می‌کردیم باز می‌شدیم همان آدم محتاط قبل، چه بسا هم با احتیاطی دوچندان. باز که برمی‌گشتیم این‌جاعقربه امنیت به حال عادی‌اش برمی‌گشت. نه نیازی به سغت نگه داشتن کیف بود و نه نگرانی از این‌که کجا دوربین هست و کجا نیست. (باز هم جای شکرش باقی است که هنوز وضع به آن‌جا کشیده نشده که در خیابان پلیس ببینی!)

وسایل پیدا بشوند یا نه، فکر می‌کنم درس این اتفاق این بود که نسبی بودنِ حس برای یک مهاجر خطرناک‌تر است تا برای یک شهروند واقعی. شهروند واقعی نرمال بالا می‌آید، چه در سرزمین پرخطر و چه در سرزمین امن. نرمال در مختصات اجتماعی و سیاسی بستر زادگاهش. مهاجر باید مدام هشیار باشد و حس و حواسش آماده. با آلارمی که همیشه روشن است.