در باب نسبی بودن حس امنیت
کیف ما را زدند. همین چند شب پیش. یک قرار را و یک کلوپ را و یک کم کار روزمره خانه را پشت گوش انداختیم که در شلوغی کریسمس با هم بگردیم. چند تا کافه را پشت سر گذاشتیم و بهشان«نه» گفتیم به امید این که در شلوغی بیشتری در کافه قشنگ فروشگاه بزرگی بنشینیم و دو ساعتی بعد از یک هفته آشفتگی و کار و بار کنار هم گل بگوییم و بشنویم. دودل بودیم همانجا برویم یا… «نه، همانجا!» بعد از چند وقت امشب را بیخیال دنیا لابهلای شلوغی و آذینهای کریسمس باشیم. یک لیوان شکلات به جای قهوه یا چای عیش آدم را بهتر تکمیل میکند.
صحنه حادثه به این شکل است: یکیمان کیک گرفته (دو تا مافین)، آن یکی میرود شکلات بیاورد. کیف و وسایلمان را پخش کردهایم روی میز و این یکی که کنار وسایل روی صندلی نشسته و به اطراف و شلوغی ملتی شاد نگاه میکند و دانه دانه کیسهها و کیفها را میگذارد زمین جلو صندلیها که به بار کافه چسبیده، یک تل وسیله جلو این صندلی و تل دیگر جلو آن صندلی. آن یکیمان بعد از چندوقت در صف ماندن پشت صندوق بالاخره با دست پر میآید. ما دوتایی مینشینیم و نرم نرم گپ میزنیم، اتفاقی که همیشه فرصتش پیش نمیآید…
این جا فیلم را میگذارم روی دور تند…
دو ساعت گذشته و باید برویم خانه. یک کم دلمان باز شده، وقتی سرپا میایستیم، معلوم میشود کوله یکیمان را بردهاند. از زیر پای صندلی بلندمان! تو کوله خیلی چیزهاست، خیلی چیزها. هر دو شوکه شدهایم و باورمان نمیشود اتفاق به این سادگی افتاده باشد. از نگهبانهای فروشگاه کمک می خواهیم، میگویند اینجا دوربین ندارد، درست در همین نقطه کنج کافه. یکیمان میرود تو ایستگاه مترو که از در کافه میشود واردش شد، یکی میرود طبقه آخر فروشگاه گزارش بدهد و آنها هم صورتجلسه و فاکس کنند به پلیس. دو ساعت دیگر در تمام کوچه پسکوچههای اطراف فروشگاه در سطل آشغالها چشممان دنبال یک کوله برزنتی است… چند شب بعد هربار که چشممان را ببندیم فیلم تکرار میشود و ما هر دو مدام صحنه را پس و پیش میکنیم که شاید اتفاق نیفتد، اما بیدار که شدی واقعیت همان هست که بود.
اما چرا این اتفاق؟ دانمارک کشور امنی است. تازه حدود یکسال است که گهگاه در مترو یا تکوتوک در قطار شهری و حومه تذکر میدهند مراقب وسایلتان باشید چون جیببر هست. جیببرها هم غریبه نیستند، غالبا از کشورهای بلوک شرق میآيند. یعنی مهاجری که نان و نمک اینجا را خورده باشد اهل جیببری نیست. حتا ضدخارجیترین دانمارکیها هم از ذهنشان نمیگذرد چنین برچسبی به خارجیها به خصوص خاورمیانهایها بزنند. اصولا خاورمیانهای ممکن است بمب بگذارد -در ذهن یک دانمارکی نژادپرست- اما جیببری نمیکند. من ندیدهام کسی چنین انگشت اتهامی به سوی مهاجر دراز کند.
اما مرز که باز شده در این سالهای اخیر به دلیل رفت و آمد بلوک شرقیها، آنهم بیشتر از سمت رومانی کولیها و جیببرها هم روانه کشورهای اسکاندیناو شدهاند. این از دزد!
ما کجا بودیم؟ ما بین دو دنیا گیر کردهایم. خیلی جاها ذهن آدم شرطی میشود، مساله حس امنیت هم یکی از این جاهاست. آدم وقتی ایران است دو دستی و چهار چشمی حواسش به وسایل و خان و مانش است. پانزده سال پیش در تهران شبهای نوروز دو طبقه پارکینگ ساختمانمان را زدند و شیشه ماشینها را شکستند و تمام وسایل صوتی ماشینها را بردند. به آگاهی که گفتیم گفتند زیر دو میلیون خسارت از عهده ما کاری ساخته نیست!
اما زندگی در یک کشور امن و ایمن-نسبت-به-دزدی ذهن ما را شرطی کرده، که اینجا امن است و بابت این یک مورد در زندگی لازم نیست استرس داشته باشیم. همین ما، اگر طی سالهای پیش به تهران سفر میکردیم باز میشدیم همان آدم محتاط قبل، چه بسا هم با احتیاطی دوچندان. باز که برمیگشتیم اینجاعقربه امنیت به حال عادیاش برمیگشت. نه نیازی به سغت نگه داشتن کیف بود و نه نگرانی از اینکه کجا دوربین هست و کجا نیست. (باز هم جای شکرش باقی است که هنوز وضع به آنجا کشیده نشده که در خیابان پلیس ببینی!)
وسایل پیدا بشوند یا نه، فکر میکنم درس این اتفاق این بود که نسبی بودنِ حس برای یک مهاجر خطرناکتر است تا برای یک شهروند واقعی. شهروند واقعی نرمال بالا میآید، چه در سرزمین پرخطر و چه در سرزمین امن. نرمال در مختصات اجتماعی و سیاسی بستر زادگاهش. مهاجر باید مدام هشیار باشد و حس و حواسش آماده. با آلارمی که همیشه روشن است.
۲ نظر:
خیلی متاسفم.
از وقتی برای منم این اتفاق افتاد، حس ناامنی همیشه همراهم بوده، مث یه تهدید بالقوه.
اینجا در موردش نوشتهم:
http://eternaltree.persianblog.ir/post/119/
آره تلخه، خیلی تلخ!
ارسال یک نظر