۲۸ آذر ۱۳۹۰

در حاشیه یک مرگ

کیم جونگ ایل رهبر کره شمالی مرد و بی‌بی‌سی در حاشیه مرگ این رهبر خاور دوری نظرخواهی گذاشته بین فارسی‌زبان‌ها که نظر شما درباره درگذشت او چیست. یک تعدادی هم آمده‌اند و نظر داده‌اند که امیدوارند همه دیکتاتورها بمیرند یا افسوس خورده‌اند که دیکتاتوری مرد و دیکتاتوری دیگر از همان خانواده پرچم قبلی را به اهتزاز درآورد و چند نظر دیگر کمابیش با همین مضمون.

چند تا معادله این وسط به وجود آمده:
۱ چرا مرگ این آدم این قدر برای مردم دنیا مهم است؟
۲ به ایرانی‌ها چه که یک دیکتاتور در کره بمیرد؟
۳ به بی‌بی‌سی چه که مرگ این دیکتاتور را مورد نظرخواهی قرار می‌دهد؟

مرگ این آدم مهم است چون کره شمالی یکی از چند محور شرارت در طی سال‌های اخیر اعلام شده. تاسیسات هستی دارند، کشور ایزوله بوده، هرکسی وارد کشور شده با یک مترجم -و بخوانیم یک محافظ- همراه شده تا دوباره کارش که تمام شد زود و بی‌دردسر از کشور خارج شود. سیستم حاکم هم توتالیتر بوده، برای عاقبت بعد از رهبرش هم فکر شده، کسی که درست در همین راه قدم بردارد. 

این راه کلا موروثی طی شده. دوره‌ای که ما بچه مدرسه‌ای بودیم و باید برنامه تفسیر سیاسی هفته را آخر هفته می‌دیدیم و برای درس اجتماعی مباحثش را آماده می‌کردیم، خوب یادم هست کیم ایل سونگ پدر رهبر فقید ریاست مملکت را به عهده داشت. رووسای ایرانی هم خدمت این آقا رفته بودند و مناسبات بد نبود. کلا ایران به لطف کره شمالی در جنگ با عراق دوام آورد و این کشور یکی از مهم‌ترین منابع  تهیه تسلیحات در آن سال‌ها بود. جانشینی پسر به جای پدر آدم را یاد سلسله پهلوی می‌اندازد. شاه ایران فرصت نیافت وگرنه او هم فرزندانی داشت که به جایش بیایند و پرچم پدر را برافراشته کنند. با این تفاوت که این تنها شاه بود و او رهبر. رهبری در کره هم مثل ایران نقش مهمی دارد. اصولا طوری این موقعیت با پروپاگاندای سیاسی و هجمه داخلی موجه و قابل توجه می‌شود که انگار چیزی در حد فره ایزدی در این گونه رهبرهاست! مردم می‌شوند فرزند و مرید و رفیق، و آقای رهبر - که تصادفا به لطف خداوند رجل سیاسی است- می‌شود پدر، مرشد و خلاصه چیزی در حد یک خدا. این‌قدر که مردم رفته رفته باورشان می‌شود این آقای رهبر آدمیزاد نیست و یادشان می‌رود خون و رگ و پوستی دارد مثل خودشان، و همین که طرف دار فانی را وداع می‌گوید فرزندان همه شوکه می‌شوند. «باورکردنی نیست او مرده

ایران هم از این رهبرها داشته و هنوز هم دارد. بخش عظیمی از جبهه سبز و اپوزیسیون را که کنار بگذاریم خیلی از ایرانی‌ها به رهبر فعلی ایران به همین چشم نگاه می‌کنند، همین قدر دگم و همین قدر مریدانه. یک جور نامیرایی با وجود چنین رهبرهایی آمیخته می‌شود و از آن جا که حضورشان با شستشوی مغزی سال‌هاست در گوش و ذهن و جان مردم وارد شده، مثل چشم سوم یا خالق متعال همه‌جا حی و حاضرند. 

حالا دنیا به این رهبرها دیکتاتورهای توتالیتر نام می‌دهد و نظام حاکم این رهبران را ارزشی و ایدئولوژیکی می‌خواند مساله‌اش جداست. رهبرهای این مدلی آدم‌های کمی نیستند، یک ملت را سربه‌راه کرده‌اند، در برابر نیروهای خارجی و اپوزیسیون داخلی به هر نحوی از انحاء ایستاده‌اند، در جنگ و نداری مردم را متحد کرده‌اند و دنیای غرب هم به آن‌ها برچسب مرکز شرارت زده و این‌ها باز کار خودشان را کرده‌اند. 

با وجود تمام این ویژگیهای مشترک بین ایران کره، ویژگیهای واقعی و ویژگی‌هایی که دنیای بیرونی به آن‌ها نسبت می‌دهند، خیلی طبیعی است که بسیاری از ایرانی‌ها احساس همذات‌پنداری کنند با مردم کره، ضمن این که از ذهن‌شان بگذرد، کی باشد نوبت مردم ایران برسد… گو این که این نوبت رسیده بوده و باز خیلی‌ها منتظرند بار دیگر این اتفاق در ایران تکرار شود. غافل از آن که این یکی رفت، مگر عقلش نرسیده کسی مشابه خودش و چه بسا ناتوان‌تر از خودش را به جای خود بگذارد؟ دو سال پیش رهبر فقید کره‌ای پسرش را ژنرال کرده و چند وقت قبل از مرگ هم آقای خمینی، خامنه‌ای را آیت الله به حساب آورد و با عجله هم رساله‌ای برایش جور کردند که گرفتاری قانونی (!) گریبان مملکت را نگیرد.

و اما بی‌بی‌سی… بی‌بی‌سی این وسط مارگیری می‌کند. نظرسنجی بی‌بی‌سی در این مورد خاص چیزی بیشتر از این به ذهن آدم نمی‌آورد. 

۲۵ آذر ۱۳۹۰

وقتی آرامش کودکی به داد بزرگسالی آدم بزرگ‌ها می‌رسد: یک ایده بکر!

سالها پیش از دوستان پزشکی‌خوان شنیده بودم سر کلاس تشریح یکی از بچه‌ها از هول و هراس آناتومیِ حی و حاضر پیش چشمش بی‌هوش شده و بر زمین افتاده بود. باز هم دوستانی را می‌شناختم که از دیدن خون و کالبد پاره پاره حال‌شان بد می‌شد و مدت‌ها گذشت تا عادت کنند. ولی می‌رسید روزی که کالبد پاره شود و این رفقا قالب تهی نکنند!

تنور پزشکی و مشتقاتش در بازار مجموعه تحصیلی دوره نوجوانی من بس داغ بود و من سال‌های سال دودل بودم نخواندنم به، یا خواندنم. چیزی که من را مطمئن می‌کرد این کاره نیستم حس و حالی بود که از دیدن زخم به من دست می‌داد. راستش هنوز خودم هم اگر زخم و جراحت ناجور بردارم به جز حس درد اولین عکس‌العملم این است که رویم را برمی‌گردانم. حالا تصور برش زدن به یک کالبد که جای خود دارد.

چیزی که امشب به شدت هیجانزده‌ام کرد و باز وادارام کرد به راهی که رفته‌ام بهتر فکر کنم، خبری بود درباره آموزش عملی آناتومی به دامپزشکان در دانشکده دامپزشکی دانشگاه کپنهاگ.
ماجرا این است که از خرسی‌های کوچکی (تدی) برای این کلاس‌ها استفاده می‌شود که درون غده‌های بدن‌شان خمیر نان و درون شریان‌های‌شان آبمیوه است. البته در قسمت‌هایی هم سس مایونز در بدن‌شان جاسازی شده. این دقیقا به این معنی است که دانشجویان نترسند و با بدن جانور یک ضرب روبه‌رو نشوند، و به جای آن دقت کنند که کارد را جای درستی بگذارند و دقیق برش بزنند. کمترین خطر برش نادرست این است که سرتاپای دانشجوی دامپزشکی می‌شود سس مایونز یا آب سیب و خمیر نرم و چسبناک نان! تدی‌های مورد استفاده در این کلاس مخصوصا برای همین کاربرد و بر اساس پایان‌نامه دکتری یکی از فارغ‌التحصیل‌ها ساخته شده‌اند. بدن این تدی‌ها دقیقا مشابه بدن یک حیوان است و دانشجوی تازه نفس به جای این که با یک خوک و سگ درسته مواجه شود، می‌تواند نرم نرم و با حس آرامش و امنیت بیشتری این فضا را تجربه کند و به آن خوبگیرد. 

فعلا طرح برای دانشجویان دانمارکی است و هیچ گونه دانشجوی خارجی در این دوره‌ها اجازه حضور ندارد. دلیلش هم این است که تعداد متقاضی آن قدر زیاد است برای این کلاس که جایی برای خارجی نمی‌ماند. 

من آن‌قدر تحت تاثیر این خبرم که مطمئنم تا چند روز فقط و فقط به تخت‌هایی فکر می‌کنم که روی‌شان ده‌ها تدی در اندازه‌های مختلف خوابیده و من که هیچ‌وقت عمر جراحی حیوانات از ذهنم هم نگذشته، چند وقتی را با این امر شگفت‌انگیز روزگار خواهم گذراند.

(پینوشت:
چقدر جای خلاقیت در ممالک مترقه ما خالی است…)

۲۲ آذر ۱۳۹۰

در باب نسبی بودن حس امنیت

کیف ما را زدند. همین چند شب پیش. یک قرار را و یک کلوپ را و یک کم کار روزمره خانه را پشت گوش انداختیم که در شلوغی کریسمس با هم بگردیم. چند تا کافه را پشت سر گذاشتیم و به‌شان«نه» گفتیم به امید این که در شلوغی بیشتری در کافه قشنگ فروشگاه بزرگی بنشینیم و دو ساعتی بعد از یک هفته آشفتگی و کار و بار کنار هم گل بگوییم و بشنویم. دودل بودیم همان‌جا برویم یا… «نه، همان‌جا بعد از چند وقت امشب را بی‌خیال دنیا لابه‌لای شلوغی و آذین‌های کریسمس باشیم. یک لیوان شکلات به جای قهوه یا چای عیش آدم را بهتر تکمیل می‌کند. 
صحنه حادثه به این شکل است: یکی‌مان کیک گرفته (دو تا مافین)، آن یکی می‌رود شکلات بیاورد. کیف و وسایل‌مان را پخش کرده‌ایم روی میز و این یکی که کنار وسایل روی صندلی نشسته و به اطراف و شلوغی ملتی شاد نگاه می‌کند و دانه دانه کیسه‌ها و کیف‌ها را می‌گذارد زمین جلو صندلی‌ها که به بار کافه چسبیده، یک تل وسیله جلو این صندلی و تل دیگر جلو آن صندلی. آن یکی‌مان بعد از چند‌وقت در صف ماندن پشت صندوق بالاخره با دست پر می‌آید. ما دوتایی می‌نشینیم و نرم نرم گپ می‌زنیم، اتفاقی که همیشه فرصتش پیش نمی‌آید… 
این جا فیلم را می‌‌گذارم روی دور تند… 
دو ساعت گذشته و باید برویم خانه. یک کم دل‌مان باز شده، وقتی سرپا می‌ایستیم، معلوم می‌شود کوله یکی‌مان را برده‌اند. از زیر پای صندلی بلندمان! تو کوله خیلی چیزهاست، خیلی چیزها. هر دو شوکه شده‌ایم و باورمان نمی‌شود اتفاق به این سادگی افتاده باشد. از نگهبان‌های فروشگاه کمک می خواهیم، می‌گویند این‌جا دوربین ندارد، درست در همین نقطه کنج کافه. یکی‌مان می‌رود تو ایستگاه مترو که از در کافه می‌شود واردش شد، یکی می‌رود طبقه آخر فروشگاه گزارش بدهد و آن‌ها هم صورتجلسه و فاکس کنند به پلیس. دو ساعت دیگر در تمام کوچه پس‌کوچه‌های اطراف فروشگاه در سطل آشغال‌ها چشم‌مان دنبال یک کوله برزنتی است… چند شب بعد هربار که چشم‌مان را ببندیم فیلم تکرار می‌شود و ما هر دو مدام صحنه را پس و پیش می‌کنیم که شاید اتفاق نیفتد، اما بیدار که شدی واقعیت همان هست که بود.

اما چرا این اتفاق؟ دانمارک کشور امنی است. تازه حدود یکسال است که گه‌گاه در مترو یا تک‌و‌توک در قطار شهری و حومه تذکر می‌دهند مراقب وسایل‌تان باشید چون جیب‌بر هست. جیب‌برها هم غریبه نیستند، غالبا از کشورهای بلوک شرق می‌آيند. یعنی مهاجری که نان و نمک این‌جا را خورده باشد اهل جیب‌بری نیست. حتا ضدخارجی‌ترین دانمارکی‌ها هم از ذهن‌شان نمی‌گذرد چنین برچسبی به خارجی‌ها به خصوص خاورمیانه‌ای‌ها بزنند. اصولا خاورمیانه‌ای ممکن است بمب بگذارد -در ذهن یک دانمارکی نژادپرست- اما جیب‌بری نمی‌کند. من ندیده‌ام کسی چنین انگشت اتهامی به سوی مهاجر دراز کند.
اما مرز که باز شده در این سال‌های اخیر به دلیل رفت و آمد بلوک شرقی‌ها، آن‌هم بیشتر از سمت رومانی کولی‌ها و جیب‌بر‌ها هم روانه کشورهای اسکاندیناو شده‌اند. این از دزد!

ما کجا بودیم؟ ما بین دو دنیا گیر کرده‌ایم. خیلی جاها ذهن آدم شرطی می‌شود، مساله حس امنیت هم یکی از این جاهاست. آدم وقتی ایران است دو دستی و چهار چشمی حواسش به وسایل و خان و مانش است. پانزده سال پیش در تهران شب‌های نوروز دو طبقه پارکینگ ساختمان‌مان را زدند و شیشه ماشین‌ها را شکستند و تمام وسایل صوتی ماشین‌ها را بردند. به آگاهی که گفتیم گفتند زیر دو میلیون خسارت از عهده ما کاری ساخته نیست!
اما زندگی در یک کشور امن و ایمن-نسبت-به-دزدی ذهن ما را شرطی کرده، که این‌جا امن است و بابت این یک مورد در زندگی لازم نیست استرس داشته باشیم. همین ما، اگر طی سال‌های پیش به تهران سفر می‌کردیم باز می‌شدیم همان آدم محتاط قبل، چه بسا هم با احتیاطی دوچندان. باز که برمی‌گشتیم این‌جاعقربه امنیت به حال عادی‌اش برمی‌گشت. نه نیازی به سغت نگه داشتن کیف بود و نه نگرانی از این‌که کجا دوربین هست و کجا نیست. (باز هم جای شکرش باقی است که هنوز وضع به آن‌جا کشیده نشده که در خیابان پلیس ببینی!)

وسایل پیدا بشوند یا نه، فکر می‌کنم درس این اتفاق این بود که نسبی بودنِ حس برای یک مهاجر خطرناک‌تر است تا برای یک شهروند واقعی. شهروند واقعی نرمال بالا می‌آید، چه در سرزمین پرخطر و چه در سرزمین امن. نرمال در مختصات اجتماعی و سیاسی بستر زادگاهش. مهاجر باید مدام هشیار باشد و حس و حواسش آماده. با آلارمی که همیشه روشن است.

۱۳ آذر ۱۳۹۰

جدایی 

دیشب فیلم «جدایی نادر و سیمین» را در سینما «گراند تئاتر» کپنهاگ دیدیم. ما بودیم و چند دوست دانمارکی. در سالن نزدیک به ۶۵ تا ۷۰ نفر نشسته بودند. چیزی که در نظر دانمارکی‌ها به این فیلم اعتبار داده نشان دادن واقعیت عریان جامعه و زندگی ایرانی در تهران است. در چند رویوو هم که درباره فیلم خواندم «فیلمی با پنج ستاره از ایران» این مساله به کرات یادآوری می‌شود، که این فیلم سوای فیلم‌های مجیدی و کیارستمی است. تصویری از زندگی واقعی ایرانی‌هاست. 
از ما پرسیدند: «بازیگرها خیلی خوب بازی می‌کردند، این‌ها هنرپیشه‌های خیلی معروف ایرانی هستند؟» بله. «این‌ آدم ها راحت خودشان یا همدیگر را می‌زدند، واقعا این اتفاق می‌افتد؟» بله. از این هم شاید بیشتر. فیلم‌های ایرانی میل به نشان دادن خشونت ندارند. این فیلم‌ها کمی هم شسته و رفته هستند. 
دوستی که فیلمی از جعفر پناهی دیده بود پرسید: «ایران فیلم کمدی هم میسازد؟» و با لبخند به من نگاه کرد. گفتم جامعه ایرانی پر از اضطراب و حادثه لحظه‌ای است. جایی برای کمدی نمی‌ماند. ولی می‌سازد. فیلم کمدی هم هست، گاهی وقت‌ها، گه‌گاه پرفروش هم هستند. 
سوال من را تکان داده بود، با این که هشیار به دیدن فیلم رفته بودم و اصل موضوع فیلم را می‌دانستم. اما چیزهایی در جامعه زادگاه و زندگی عادی آدم هست که باید از نگاه یکی دیگر و زبان یکی دیگر ببینی و لمس‌شان کنی. و آن را سوال کنند و بگذارند جلو چشمت. و این‌بار هشیاری آدم جور دیگری است. زندگی ایرانی با زندگی بالیوودی و افغان و ترک و عرب و غربی فرق دارد. چیزی است خاص خودش. و زندگی در ایران هم پر از زیر و بم فرهنگی و اجتماعی است.

خانم به اصطلاح روشنفکری -از این دست که سال‌هاست ترک وطن کرده- چند وقت پیش فیلم را گره زده بود به مشکل زنان در ایران، که سیمین فقط و فقط برای حجاب است که نمی‌خواهد ایران بماند. و بعد از استدلالات خاص خودش سعی کرده بود خواننده را قانع کند که سیمین‌های بسیاری هستند و اگر دولت انتخاب حجاب یا بی‌حجابی را در ایران آزاد کنند بسیاری از این سیمین‌ها دیگر هوس بیرون رفتن از ایران نمی‌کنند. من خیلی سعی کردم در سرتاسر فیلم ببینم این استنتاج را این خانم از کجای فیلم بیرون کشیده، و چه‌طور است آن همه استرس زندگی در ایران را نمی‌بیند و فقط و فقط تمام مشکل را دور و بر موضوع حجاب می‌بیند، در نهایت سر‌درنیاوردم. 

من چیزی که خیلی از فیلم یادم ماند صدا و بی نظمی بود. همه‌جا صدا و ناآرامی صوتی. حتا از ذهنم گذشت، نمی‌شد صداها را کمی فیلتر می‌کردند یا این‌که صدابرداری را بهتر انجام می‌دادند؟ و بی‌نظمی. همه‌جا بی‌نظمی. تنها سکانسی که منظم‌تر بود خانه مادر سیمین بود که باز هم آن نور زل و آبی تلویزیون زیر دست تنظیمگر ماهواره در تصویر تو ذوق می‌زد. فیلم به قدرت بی‌نظمی را القا می‌کرد. بی‌نظمی در خانه، خیابان، مدرسه، دادگاه، پوشش آدم‌ها، آدم‌های فیلم که مدام وسط حرف هم می‌پرند. شخصیت نادر کمابیش به کران به اصطلاح منظم فیلم نزدیک‌تر بود، ولی در کل فیلم در بی‌نظمی سنگینی می‌کرد.

چیز دیگری که درباره فیلم باید بگویم سناریو است و دیالوگ‌ها. من با سناریو مشکل دارم. موضوع داستان بسیار خوب و جدی است. اما سناریو و دیالوگ‌ها ضعیف است. حیف، کاری که می توانست قوی‌تر از این دربیاید. 
در مورد همین نکته آخر بگویم که خوب یا بد، من فیلم ایرانی کم می‌بینم. فیلم ایرانی را به‌‌خاطر ریتم کند و داستان‌ها و دیالوگ‌ها و خیلی اوقات بازی‌هایش نمی‌توانم تحمل کنم. خسته‌ام می کند این سینما. آرزوی روزی را دارم که به جز بازی خوب هنرپیشه‌ها و کارگردانی خوب به عناصر دیگر هم فکر شود. به این فکر شود که الزامی نیست که سناریو و انتخاب بازیگر و کارگردانی و چند کار دیگر را فقط یک نفر و آن هم شخص کارگردان انجام بدهد. کارگردان‌های ما گودار یا تروفو نیستند و سال‌ها سال تجربه و امکانات مختلف لازم است که به چنین نقطه‌ای از کمال برسند. چه لزومی دارد سناریو را کارگردان بنویسد که دیالوگ‌ها بچسبند به حاشیه و گاهی از حاشیه متن بیرون بزنند. ایران نویسنده هم دارد دست بر قضا! بدهند فیلمنامه را یک نویسنده زبده یا هیئت نویسندگان بنویسند و درباره‌اش بحث کنند. 

اما نکته آخر این ‌که این فیلم خوشبخت بود. کم هستند فیلم‌هایی که حقیقت زندگی ایرانی را عریان نشان بدهند، و کم‌اند فیلم‌هایی که بازیگرهایش بازی را زندگی کنند، و کم‌اند فیلم‌هایی که با برهه‌ای خاص از سیاست هالو و ابله ایران مقارن شوند. این فیلم خوشبخت بود.

۱۰ آذر ۱۳۹۰

تاریخ کور

دیشب در محفل دوستانه‌ای دوستی که کنار من سر میز نشسته بود راجع به آموزش و سرفصل‌های آموزشی رشته‌ای که من در ایران خوانده‌ام می‌پرسید. کمی شناخت سربسته داشت، و همین قدر می‌دانست که در دوره لیسانس و فوق‌لیسانس دانشجوی ایرانی موظف است درس‌های غیر‌تخصصی هم بردارد، و ادامه داد مثلا «ورزش و درس‌هایی از این قبیل…» و «از این قیبل» را که گفت ذهنم تمام ۲۰ واحد تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس را که اضافه بر سازمان برمی‌داشتیم جلو چشمم آورد: اخلاق اسلامی، معارف ۱ و معارف ۲، تاریخ اسلام و وصیت‌نامه و …
اخبار چند روز اخیر ایران هم که شده بود پس زمینه این خاطرات. ماحصل افکاری که این دو موضوع را به هم پیوند زد، این بود که تاریخ اسلام گرفتاری بزرگی برای ایران معاصر به بار آورده، چه برای تندروهای فاندامنتالیست و چه اصلاح طلبان افراطی و ممتنع. تمام حوادثی که در تاریخ معاصر از سر می‌گذرانیم ربط مستقیم پیدا کرده به تاریخ اسلامی که در کتاب‌های اصلی درسی و کتاب‌های جانبی در همین حوزه می‌شود خواند. یک طوری که اگر سر و ته بایستید فکر می‌کنید تاریخ صدر اسلام را از روی تاریخ معاصر ایران گرته‌برداری کرده‌اند؛ نکرده‌اند؟! 

آقای خمینی که مُرد مردم فکر کردند پیامبر عالم خاکی را وداع گفته! هنوز صحنه‌های آن روزها در ذهن من هست، با بسیاری از جزییاتش. یکی دیگر که قرار شد به جای او رهبر شود همه فکر کردند الان است که ماجرای ثقیفه پیش بیاید و از آن جا که پسزمینه شیعی در ذهن و روان ایرانی نسل به نسل پونز شده گفتند تا یکی عمر و ابوبکر را رو‌نکرده بیاییم علی را بکنیم رهبر، و بعد هم علی شد ولی و بعدتر ولی امر مسلمان‌ها. البته ذهن شیعی ایرانی هر‌جا را که لازم بود به نفع خودش قیچی کرد و به سلیقه خودش این پرچین ولایت را آرایش داد. نتیجه این که به زبان آقا شد ولی امر مسلمین. حالا کی این عنوان را به ایشان حاتم‌بخشی کرده خدا می‌داند و کمابیش خود ما ایرانی‌ها. کدام سنی و علوی و اسماعیلی و غیره این آقا را ولی امر مسلمین می‌داند، خدا می‌داند. سنی‌ها چشم دیدن این آقا و طایفه‌اش را ندارند. کم به برادران و خواهران‌شان در ایران ضربه شست نشان نداده‌اند، همه دیده‌ایم و خوانده‌ایم. اتفاقاتی که سال‌ها در بین اهل سنت کرد و بلوچ می‌افتد فقط مشتی است نمونه خروارها بی‌بتگی و بی‌تدبیری شیعه ولایی ایرانی

علی درسیستم ولایی ریشه دواند و اطرافیانش هم علی‌ترش کردند و مداحان دور و نزدیک شمه‌های تازه‌تری از علی بودنش را پیش چشمش زنده کردند و علی دانسته یا ندانسته فکر کرد علی کوفه است؛ با این تفاوت که در خیابان پاستور زندگی می‌کند؛ خودش واقعا هشیار است به این که کجا و در چه قرنی زندگی می‌کند؟!
بعد شد انتخاباتی که رییس فعلی دولت قرار بود روی کار بیاید. یک دفعه کل سیستم با همان جوزدگی و شور هیجانی صدر اسلامی‌اش مردم را به اصحاب جمل و مسلمین واقعی و پیروان حقیقی ولایت دسته بندی کرد. 

یک زمانی کاغذ کاربن بود و بعدتر دستگاه کپی و اسکنر، و خدا را سپاس که در دوره ما اسکنر چند بعدی هم آمده که تمام یک پدیده‌ای را با رعایت همه جوانب و ظرافت عینا تکثیر کند.

من فقط یک سوال دارم، و برای این سوالم هم اهمیت زیادی قایلم. چون ساعت‌ها از عمر گرانمایه‌ای را که می‌شد صرف دروس باارزش تخصصی کرد -ساعت‌ها از جوانی، این ثروت گرانقدرم را- بابت دروس عمومی گذراندم که بدانم اسلام در صدر و ماصدرش چطور بوده و چه بر سرش آمده. می‌خواهم در ازای این همه ساعتی که بابت این دانسته از عمر من و خیلی‌های دیگر در تمام این سال‌ها رفته بدانم این کپی برداری ابلهانه قرار است تا کی ادامه پیدا کند؟ ما قرار است بعد از علی کدام حسن و حسین نادان و کم خرد دیگری را تحمل کنیم. کی می داند عمر این علی چقدر وفا می‌کند به او، اما تصور این که بعد از علی ۱۱ مرد کم‌خرد دیگر بخواهند با تیشه و داس و هرچه ابزار ویرانی است آن خاک را نابود و نابودتر کنند، من را گیج می‌کند. آخر چند نسل ایرانی قرار است تاریخ کژ و کوژ اسلام را هر روز نشخوار کنند و بگویند بس است؟! این تاریخ کور بس است!   

۰۹ آذر ۱۳۹۰

خر است!

یا ایرانی ‌های داخل و بیرون از ایران هنوز در شوک‌اند که عکس‌العمل نشان نمی‌دهند، یا موضوع به حل‌شدگی اشغال و خروج از اشغال سفارت انگلیس است. من در سایت ها و وبلاگ‌ها می‌چرخم بلکه خبر تازه‌ای ببینم. ببینم عکس ‌العمل خود مردم و به اصطلاح روشنفکرها چیست. به جز ستون دراز کامنت‌های بی‌بی‌سی و احتمالا تعدادی استتوس کوتاه و بلند فیس‌بوکی خبری نیست که نیست! 
یاد حرف غول قصه حسن و خانم حنا (جک و لوبیای سحرآمیز؟) می‌افتم که می‌پرسید: «کی خوابه، کی بیدار؟»

عوامل مرتبط با این حادثه را که البته سبقه تاریخی هم در ایران دارد دسته بندی می کنم:
۱ حکومت: (۱) رهبر ایران و دایره نزدیک به او، (۲) رییس جمهور و دولتش 
۲ نیروهای بسیجی (و دانشجو؟)
۳ مردم ایران: (۱) موافق رهبری و/یا دولت، و موافق اشغال، (۲) موافق رهبری و/یا دولت، و مخالف اشغال، (۳) مخالف این یا آن یا هر دو، و موافق اشغال، (۴) مخالف این یا آن یا هر دو، و مخالف اشغال
۴ ایرانی های بیرون از ایران: (۱) ایرانی های مقیم انگلیس، (۲) ایرانی‌های مقیم کشورهای دیگر
۵ مردم انگلیس و دولت انگلیس
۶ دولت‌های غربی
خوب عده دیگری هم هستند که ربط‌شان به موضوع کمی پیچیده‌تر و دور‌ و درازتر است.

در عکس‌ها و فیلم‌ها پلیسی که دولت ایران فعلا سپر بلای خودش کرده نه آن پلیس ضدشورش است که چند وقت پیش در تهران فستیوال خیابانی داشت و نه آن پلیس ترسناک و مقتدری که بخواهد جلو خطای شهروندان را بگیرد. این پلیس کمابیش خنثا و تا‌حدی دکوراتیو است، لولوی سرخرمن که کلاغ‌ها از آن حساب نمی برند. خود این پلیس گاه در عملیات سنگ‌پرانی با کلاغ‌ها همیاری هم می‌کند. این از پلیس!
دولت هم عکس‌العملی نشان نمی دهد جز این‌که وزیر خارجه‌اش بگوید کار اشتباهی بود و ما به لطف پلیس باغ را تخلیه کردیم و اعلام رسمی «پایان اشغال سفارت انگلیس» را روی آنتن خبری بیاورد!
فعلا رییس‌جمهور هم تب و لرز کرده که قرار است برایش چه آشی بپزند. رهبر ایران هم که ….

واکنش اولیه من به خبر یک واکنش بسیار فیزیکی بود، شوکه شدم و چند ثانیه مکث کردم. بعد از مدتی هم نشستم دایی‌جان ناپلئون دیدم. اشغال دیروز سفارت انگلیس یک ربط مستقیم به پسزمینه فکری و خیالی ایرانی‌ها دارد و شاید فقط از دل شهادت‌طلبی و میل به جنگ این جوجه دانشجوهای بسیجی نباشد. ایرانی‌ها از چند دهه قبل خیلی از دودها را از کنده انگلیس می‌دانند. حتا خیلی‌ها هنوز در تمام این سال‌ها خیال می‌کنند انگلیس خمینی را رهبر ایران کرد و انگلیس و گه‌گاه کشورهای دیگر غربی رییس‌جمهور ایران را انتخاب می‌کنند. در همین دانمارک کوچک زمان انتخابات اول احمدی نژاد، بودند ایرانی‌هایی که از بعضی از دانمارکی‌ها می‌پرسیدند، قرار است نفر بعد کی باشد!! و این دیده و تجربه مستقیم خود من است. هستند آدم‌هایی که هنوز این طور فکر می‌کنند. این آدم های موافق اشغال و دانشجوهای اشغالگر در بخش مهمی از ذهنیت ایرانی با هم مشترک‌اند: بدبختی ما ایرانی‌ها زیر سر انگلیسی‌هاست و هیچ ربطی هم به بی‌کفایتی رییس و رهبر و سایرین ندارد. گروه اول اصلا رییس و رهبر را ریز می‌بینند و به حساب نمی‌آورند و گروه دوم خیلی بزرگ می بینند و در وجود اسطوره‌ایش طوری غرق می‌شوند که اگر فرهنگش در ایران هم رایج بود به خودشان یک بمب می‌بستند و خودشان را پرت می‌کردند تو حیاط تمام سفارت‌های کشورهای غربی. و این‌ها هر دو از قاعده دیرین چکمه لیسی دایی‌جان ناپلئون پیروی می‌کنند! همه این مشکلات زیر سر همین ماجرای تاریخی است!! 

و اما…روشنفکری ایرانی، نویسنده‌ها و منورالفکرها و بزرگان اندیشه و دانشگاهیان و اعضای اندیشکده ایرانی از شرق تا غرب عالم… دوستان و اساتید گرانقدر از خواب گران برخیزید، جانم. مملکت روی هواست!! 

۰۷ آذر ۱۳۹۰

از این دسته تا اون دسته

من پنج نفر نمونه را از بین دوستان فعال دانمارکی و پنج نفر را از بین ایرانی‌ها انتخاب می‌کنم. قرار است رابطه دوستی این آدم‌ها را در حلقه دوستی Google+ ببینم. این آدم‌ها را قبلا در فیس‌بوک هم می‌شناختم. این پنج نفر دوست دانمارکی و ایرانی آدم‌های آکادمیک و پرکاری هستند و فعالیت‌های جانبی متنوعی هم دارند. 
در فیس بوک داشتن دوست از هر نوعش برای ایرانی ها از قاعده «در هم ببر و سوا نکن» پیروی می‌کند، یعنی این دوستان من نزدیک به ۳۰۰ تا ۴۰۰ و گاه بالای ۵۰۰ دوست در فیس‌بوک داشتند. در مقابل دوستان دانمارکی حداکثر بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ نفر دوست دارند. این دوستان دانمارکی من آدم‌های بسیار کوشایی هستند با سلیقه‌ها و تجربه‌های متنوع. به این معنی که هریک از این دوستان آکادمیک سوای کار و تحصیل بین حدود سنی ۲۷ تا ۴۰ سال نیمی از دنیا را دیده، به بیش از ۳ زبان تسلط -به معنای واقعی کلمه- دارد و با بیش از دو گروه اجتماعی یا فرهنگی در دانمارک همکاری متمرکز و دائم دارد و مدام در‌حال تولید کار علمی یا فرهنگی است. 
برمی گردم به Google+: دوستان ایرانی من، همان پنج نفر رندوم دوستان فیس بوکی، حلقه های عریض و طویل دوستی‌شان را در همین فضا هم دارند و مدام این حلقه ها دارد بیشتر و بیشتر منبسط می‌شود. انگار در فیس‌بوک صف دوستان دراز بود و این‌جا حلقه دوستان عظیم. آن‌ها که در فیس‌بوک بالای ۴۰۰ یا ۵۰۰ دوست داشتند، این‌جا هم همین تعداد دوست را دارند. در حالی‌که‌ دوستان دانمارکی بین ۲۰ تا ۳۰ نفر در حلقه دوستی‌شان هست، و خودشان حداکثر در حلقه دوستیِ بین ۳۰ تا ۴۰ نفر!
یک اختلاف بزرگ وجود دارد.
من یکی از فیس‌بوک خسته بودم که بیرون زدم، شده بود مثل شهربازی پینوکیو. اما چیزی که این‌جا در این دو گروه مقایسه می‌بینم یک کم فکربرانگیز است. حالا فکرش را به مرور می‌شود دسته‌بندی و صورت‌بندی کرد، فعلا حسم را بگویم: شده مثل خرج عاشورا-تاسوعای ایرانی. این‌جا یک هیئت است، اسم درمی کند، مردم می‌ریزند در هیئت سینه می‌زنند و نذریش را می‌خورند. آن‌ور یک هیئت دیگر است که آن هم اسمش سر زبان‌ها افتاده، باز ملت می‌ریزند آن جا و سینه می‌زنند یا نمی‌زنند و نذریش را می‌خورند، و این اتفاق به راحتی می‌تواند در «یک» روز عاشورا یا تاسوعا اتفاق بیفتد؛ یعنی اگر ملت خوش‌شان آمد ممکن است برای یک ناهار یا شام دو یا سه هیئت را سر بزنند و …
چرا ما ملت این مدلی هستیم، گمان نکنم خدا هم بداند!

۰۶ آذر ۱۳۹۰

مدرسه عشق

این آقایی که امروز بسیج را سیاسی بدون سیاست زدگی می‌پندارد، یا خیلی خیلی چیزها را نمی‌داند یا اگر می‌داند خودش را به اصطلاح و تصادفا می‌زند به کوچه دیگری!

من درست دو هفته است که به طور جدی به مساله کار داوطلبانه در دانمارک فکر می‌کنم. شما فکر کنید بیش از نیمی از امور خیریه یا امور معمول یک مملکت را داوطلب‌های اجتماعی و فرهنگی می‌گردانند. چه وقتی که قرار است برای کشورهای محروم پول جمع کنند، چه وقتی که قرار است برای بی‌خانمان‌ها یا اقشار محروم‌تر جامعه دانمارکی پول یا امکانات و عیدی سال نو جمع کنند. این جا فرهنگ داوطلبانه سابقه تاریخی دارد و واقعا ورای یک ژست ملی است. صلیب‌سرخ دانمارک فقط هفت درصد نیروی ثابت حقوق‌بگیر دارد، بقیه اموری را که شما حتا به ذهن‌تان هم نمی‌رسد بتوانند جزو برنامه‌ها و فعالیت‌های صلیب‌سرخ باشند، داوطلب‌ها می‌گردانند. داوطلب‌هایی که شاغل‌اند و اوقات فراغت‌شان را با این امور می‌گذرانند تا زندگی‌شان مفهوم انسانی‌تری بگیرد و داوطلبانی که بیکارند و در جستجوی کار، یا بازنشسته‌هایی که دوران بازنشتگی پرمعناتری جستجو می‌کنند.
من دنبال مفهوم کار داوطلبانه از نوع نظام‌مند در جامعه ایرانی لایه‌لایه های خاطرات و دانسته‌هایم را می‌گردم
بنیادهای خیریه: چقدر کار و چقدر نتیجه و تا چه اندازه موثر؟
بنیادهای خیریه بسیار معدود که به پنج ده‌تا هم نمی‌رسند برای کمک‌رسانی به مهاجرهایی که در ایران هستند؟!
بنیادهای خیریه برای بیماران لاعلاج؟
بنیادهای خیریه برای سامان‌دهی وضع روحی بازنشسته‌ها یا آدم‌های تنها؟
بنیادهای خیریه برای حمایت از زنان و کودکانی که پشتیبان ندارند؟
بنیادهای خیریه برای بالابردن سطح دانش و توانِ خواندن در اقشار مختلف جامعه؟
بنیادهای خیریه برای کمک رسانی به کشورهای محروم؟
بنیادهای خیریه برای کمک رسانی در حوادث غیرمترقبه (که خدا را شکر تعداد این حوادث کم هم نیست در ایران)؟
خب تصوری که از این تعداد معدود مرکز مرتبط با آدم‌های داوطلب در فضای ایران می‌شود به ذهن آورد آن قدر مخدوش و علیل و مچاله است که به خود ایرانی‌ام که وصلش می‌کنم حس بی‌هویتی به جانم می‌افتد!
و البته یاد یک حادثه بزرگ در دورانی کودکی‌ام می‌افتم که نیروی داوطلبانه پدیده‌ای ضروری بود: بسیج! و بسیج که تو گوش فلک خواندند «مدرسه عشق» است، مثل هر چیز دیگری که به عشق ربط داشت، تو آن مملکتِ بی درو پیکر شد تومور و به جان برادر و خواهر و مادر افتاد. هرچه خصلت عجیب و نکوهیده به ذهن‌تان آمد مباح است که‌ با تسامح به این تومور بچسبانید.
نیروی داوطلبانه بماند پیشکش مان!

۰۱ آذر ۱۳۹۰

صورتی، صورتی، باز هم صورتی

ایده در اسکاندیناوی جایگاه خاصی دارد. به خصوص که صاحب ایده از سر خوشبختی منظم و نرمال رشد و ترقی کرده باشد -به این معنی که از همان اول کودکی نرمال بالا آمده باشد، نرمال زندگی و تحصیل کرده باشد، نرمال وارد بازار کار شده باشد و در طی این مسیر سرگردانی نکشیده و نارو نخورده باشد. نتیجه این که کل سیستم این کودک پیشین و انسان بالغ امروزی را دانا، آگاه و صاحب ایده بار می‌آورد و به جا و به وقتش هم به او اعتماد به نفس جهانی می‌بخشد. 

مثالش این که اگر شما فکر کنی روی سقف هم می‌شود زندگی کرد و بتوانی از ایده‌ات پشتیبانی منطقی کنی، مسخره که نمی‌شوی که هیچ، احتمالا یک عده کمکت می‌کنند که این ایده برای اولین‌بار در اسکاندیناوی و -حالا در مورد ما- دانمارک تحقق پیدا کند. من هنوز به شدت غیر‌دانمارکی‌ام و هنوز نمی‌دانم آیا این اصلِ «امکانیت ایده تا تحقق آن» درباره یک خارجی با یک پیشینه غیرغربی هم ممکن هست یا نه. البته گه‌گاه می‌بینم که خارجی‌هایی هم که در دانمارک به دنیا می‌آیند و البته در ذهن عمومی به هرحال خارجی محسوب می‌شوند، فرصتی برای تحقق ایده‌های‌شان می‌یابند. اما تعدادشان بسیار اندک است. چون یا خارجی -به خصوص خاورمیانه‌ای و بعد از آن‌‌هم خارجی با پیشینه بلوک شرق- کم‌تر دنبال کشف ایده‌های جدید و خلق موقعیت‌های تازه است، دوم این‌که کمابیش خارجی خارجی است و دغدغه‌هایش یک مدل دیگر است. توضیحش باشد برای یک وقت دیگر.
اما این ایده‌ای که من را به این صفحه کشانده یک‌جایی با ذهنیت ایرانی-بعدازانقلابیِ من پیوند می‌خورد: اول صبح خبر جالبی شنیدم و یک مصاحبه بسیار کوتاه با صاحب بلندترین هتل اسکاندیناوی که معماری قابل توجهی دارد. این هتل بلاسکای Bella Sky نام داردبا دو برج و در جزیره کوچک آما Amager در جنوب شرقی کپنهاگ و بخشی از کپنهاگ بزرگ واقع شده. درست درجایی که محل جدید و دائمی نمایشگاه‌های کپنهاگ است. هتل زیبایی است با معماری خاص نوردیک (شمالی). طبقه هفدهم این هتل را طبقه بلادونا  Bella Donna Floor نامیدهاند، چون این طبقه فقط به خانم‌ها اختصاص دارد. حتا معماری داخلی تمام اتاق‌های این طبقه مخصوص بانوان طراحی شده، کاملا مطابق نیازها و سلایق بانوانی که به هتل می‌آیند. صاحب هتل امروز از یکی از مجری‌های برنامه -یک مرد- پرسید، تو که هتل می‌روی اول چه کار می‌کنی؟ مجری گفت، احتمالا روی تخت می‌نشینم و تلویزیون روشن می‌کنم. صاحب هتل از مجری زن برنامه پرسید، تو چه کار می کنی؟ مجری زن گفت، از پنجره بیرون را نگاه می کنم یا می‌روم در حمام و شاید دوش بگیرم. صاحب هتل گفت، دقیقا دو نیاز متفاوت! خیلی از زن هایی که مشتری این هتل هستند برای‌شان چنین نیازی مهم است. 
در صفحه این طبقه هم که نگاه کنید می‌شود خیلی سریع به این نیازها و سرویسی که هتل مزبور با توجه به این نیازها به مشتری می‌دهد پی برد. 
الان موضوع صحبتم بقیه استدلال مجری مرد و ادامه مصاحبه با صاحب هتل نیست، گرچه شنیدن آن بخش هم خالی از لطف نبود. اما این ایده و ابتکار جالب که نوع دیگری از بازار را ایجاد می‌کند، در ذهن ارتباطی با همان موضوع جداسازی و تفکیک زن و مرد درون جامعه سی ساله بعد از انقلاب ایران دارد. با دو نگرش و بر اساس دو علت وجودی کاملا متفاوت. جایی که من کودکی و نوجوانی و بخشی از جوانی‌ام را گذاشتم و بیرون آمدم، با القا حق به مرد و در اختیار گذاشتن تمام و کمال حق به او تفکیک را ایجاد می‌کردند و هنوز هم می‌کنند، که جامعه را روز‌به روز غیرطبیعی‌تر و بیمارتر می‌سازد. و این جامعه‌ای که امروز پیش چشمم باز شده و هر روز وجوه تازه‌ای را در آن کشف می‌کنم، حق را منحصربه مرد نمی‌داند و نیازهای زن را بر اساس طبیعتش حق مسلمی می‌داند که گاه حتا در ذهن یک خاورمیانه ای-ایرانی سلب حق مرد نیز ممکن است به نظر برسد. 
این دو دنیا با تمام بردارها و مولفه‌های سازنده‌اش خیلی وقت‌ها تضاد عجیبی در ذهن من ایجاد کرده. ولی همیشه فکر می‌کنم همه ایرانی‌ها مسئولیت انسانی و فرهنگی دارند که دیده‌ها و شنیده‌های‌شان را با نگاه انتقادی به ایرانی‌های دیگر-به خصوص آن‌هایی که در ایران زندگی می‌کنند، منتقل کنند. آینده‌ای هم اگر باشد با همین انتقال ایده‌ها رنگ و بو و تکاملی از نوع دیگر می‌گیرد.

۳۰ آبان ۱۳۹۰

نقطه‌های کور

در شناخت آدم‌ها از هم و از جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند چه به عنوان صاحبخانه و چه مهاجر، نقطه‌های کوری هست که واقعا سال‌های سال تجربه زندگی و رفت و آمد پی‌درپی لازم هست که این نقطه‌های کور شاید تا حدی واضح‌تر و ملموس‌تر رفع بشوند. حتا دو نفر آدم هم که در کنار همدیگر زندگی می‌کنند، ذهن‌شان پر است از همین نقاط کور شناختی. رفته‌رفته و بعد از سال‌ها زندگی -آن هم به شرط این‌که با هم رو بازی کرده‌باشند- این نقطه ها واضح‌تر می‌شود و در نتیجه شناخت و به رسمیت شناختن هم، قدرتمندتر و استوارتر.
همه ما مثال‌های دم دستی از این موضوع داریم. یکی از این مثال‌های دم دست که چند وقت است ذهن من را مشغول کرده ذهنیت و خط مشی دانمارکی نسبت به مناسبات ایران و دانمارک است، به خصوص بعد از این حوادث چند سال اخیر در ایران. دولت دانمارک و رسانه‌های دانمارک به مراتب رفتارهای ضدو نقیض دولت ایران را مورد انتقاد قرار داده‌اند، دانمارکی‌های اهل سیاست این اتفاقات و گاهی حتا جنایت‌هایی که در ایران رخ داده را به باد سوال گرفته‌اند و محکوم کرده‌اند، مدام علنی و غیرعلنی تا جایی که تیغ‌شان می‌بریده کنار دولت‌های دیگر ایران را گوشمالی لفظی و عملی داده‌اند، اما…
...با این که می‌دانند جشنواره‌ای در ایران برگزار نمی‌شود مگر این‌که دولت ایران آن را سروسامان داده باشد، یا عامل برگزارکننده و اجرای آن باشد، باز هم جایزه‌ای که یک دانمارکی از ایران می‌گیرد مهم می‌شود و در خبرها اعلام می‌شود و از آن صاحب جایزه هم یک جوری که ممکن باشد تقدیر می‌کنند که برای کشور و جامعه فرهنگی دانمارک افتخار آورده. طرف هم برای دریافت جایزه‌اش می رود تهران، کلی هم به‌به و چهچه میشنود و عزت و احترام میبیند و یکی دو هفته هم به خرج دولت ایران خوش می‌گذراند و با کلی هدیه بزرگ و کوچک و چمدان پر از سوغاتی برمی‌گردد خانه - دانمارک.

نمونه اولش یک محقق تراز اول است که برای تحقیق‌اش راجع به یخچال‌های ایران تحقیق کرده و رساله دکترای مهندسیاش را در این زمینه نوشته. نام این محقق الان روی سایت رسمی گروه ایرانشناسی و زبان فارسی دانشگاه کپنهاگ است و به زودی هم قرار است در یکی دو جمع، از کارش و از تجربه جایزه گرفتن‌اش برود و صحبت کند. و البته با طمطراق در سایت دانشگاه راجع به بزرگی و ارزش این جایزه ملی -جایزه فارابی- داد سخن درداده‌اند.
نمونه دومش هم برنده شدن یک گروه تئاتر در جشنواره تئاتر همدان است. این گروه تئاتر هم الان با سه تا جایزه و احتمالا کلی افتخار و سوغاتی آمده‌اند خانه، حرف‌شان هم در خبرها سر زبان‌هاست. 
و…البته از دیدن مخاطب های ایرانی و تحصیلکرده و علاقمند به شدت شگفتزده شده‌اند…بقیه‌اش را بیشتر نمی گویم چون پر از همان حرف‌ها و اداهای کهنه و نخ‌نمای خاورشناسانه است.

به هر حال این یعنی دیپلماسی: بده‌بستان سیاسی و فرهنگی - یعنی احتمالا سیاسی و فرهنگی. بقیه‌اش روزی در تاریخ آینده دو کشور یا احتمالا از لابه‌لای فایل‌های یک ویکی‌لیکس نوعی معلوم می‌شود. 

البته انکار نمی‌کنم که این بده‌بستان‌ها هرقدر هم که جای سوال داشته باشد، برای شناخت و ایجاد شناخت و روند بازشناخت بین دو کشور و دو مردم می‌تواند مفید باشد. حداقلش این است که روزی اگر کسی به فکر از پا انداختن دولت ایران افتاد، عده زیادی از مردم دانمارک با هشیاری بیشتری به مساله نگاه می‌کنند. این هم بحث خودش را دارد که می‌ماند برای یک پست دیگر.

۲۵ آبان ۱۳۹۰

غرغر پیوسته

شده غرغر پیوسته و مدام! هر خبری که درباره ایران می‌خوانی یک غرغری یا کلافگی یا سرافکندگی گریبان آدم را می‌گیرد و گاهی هم به جان شاهرگ آدم می‌افتد. این که مصرف دخانیات به من که به اصطلاح دارم زندگی‌ام را این گوشه از دنیا بی دود و دم می‌کنم؛ ربط دارد یا نه، نمی‌دانم. به هر حال فکرش حالم را می‌گیرد. این سیستم دولت فعلی که تا همین جایش در این شش سال به هزار مکر و طرفه الحیل تا اینجا دوام آورده و این ها هی وزیر آوردند و بردند و بخیه و کوک زدند که طرف سر صندلی رییس جمهوری خودش را که هیچ، مملکت را هم چپه نکند، ولکن معامله که نیست هیچ، هرچیزی هم قبلی ها دست برقضا کاشته بودند دارد ویران می‌کند. ویران می‌کند، به معنای واقعی کلمه!
کلی قبلی ها زحمت کشیدند به بخش وسیعی از مردم قشری ایران بفهمانند دود کردن دخانیات نه تنها برای سلامتی خودتان مضر هست و پول مفت‌تان را باد هوا می‌کند، بلکه دودش به چشم خانواده و عزیزان‌تان هم می‌رود. با طرفه الحیلی مصرف سیگار و غیره را در آن مملکت خمار و دودی در مکان‌های عمومی ممنوع کردند، از جمله چایخانه‌ها -که بین ما ایرانی‌ها به اصطلاح می‌گوییم قهوه‌خانه(!). این آقایان هنوز از گرد راه نرسیده گیر‌دادند خانم جماعت قلیان نکشد در چایخانه‌ها و سفره‌خانه‌های سنتی، حالا هم امروز می‌گویند «دل‌تان خواست می‌توانید در چایخانه‌ها دود کنید، تا دل‌تان خواست دود کنید که مال خودتان است!» اصلا جایی برای استدلال نمی‌ماند. هیچ جایی و هیچ جایی برای ترمیم نمانده. یعنی شما بگو عین غده سرطانی به جان تمام مملکت افتاده‌اند. نه تعقلی، نه شعوری و نه انسانیتی. علم و درایت که باشد پیشکش‌شان!

تجربه من از زندگی دودی دانمارکی. چند سال پیش دودکردن در تمام مراکز عمومی ممنوع شد. حتا در ایستگاه‌های قطار که فضایی سرپوشیده داشت! همه‌جا هم تابلو دود کردن ممنوع را نصب‌کردند که مدام هشداری باشد به مردم. دو سه باری دیده‌ام بعضی از جوان‌های کمابیش سرکش در ایستگاه دود می‌کنند ولی همین سرکش‌ها حواس‌شان هست دورو‌برشان زیاد آدم نباشد، یا حتا دیده‌ام خانم مسنی به یکی‌شان به تابلو دودکردن ممنوع اشاره کرد و گفت این جا نباید دود کنی!
در جاهای عمومی، مثلا هال کافه یا کتابخانه یا هتل در بعضی جاها اتاقک کوچکی گذاشتند با هواکش بسیار قوی که مردمی که نیاز به دود دارند بروند آن جا و کارشان را بکنند و مزاحمتی برای کسی ایجاد نشود. داخل مراکز آموزشی، مدرسه بزرگسالان یا دانشگاه یا آموزشگاه، دود کردن اکیدا ممنوع است و اخطار دارد، یعنی کسی اصلا این کار را نمی کند. همه می‌روند جلو در ساختمان دود می‌کنند و برمی‌گردند داخل ساختمان. خیلی از خانواده‌ها حواس‌شان هست و قانون خانگی می‌گذارند که یکی که در خانواده نیاز به دود دارد نباید داخل اتاق یا خانه دود کند، بلکه باید برود در فضای باز این کار را بکند. 
دود خطرناک‌تر در دانمارک ممنوع است: تریاک و حشیش. تریاک را بعضی ایرانی ها می‌کشند و حشیش را مخفیانه بعضی جوان ها در بین خودشان تجربه می‌کنند. منطقه کوچکی هم در کپنهاگ هست که دود و ابزار دود را می‌شود آن جا پیدا کرد که آن شهرک هم قانون خودش را دارد، و صدها دوربین منطقه را -تا جایی که من می‌دانم- زیر نظر دارد...یک وقتی درباره این منطقه بیشتر می‌گویم، یک وقت که کمی آرام تر از الان باشم!

۲۴ آبان ۱۳۹۰

قبرستانی سوای قبرستان های متعارف

خب من حق‌دارم که حرف از «عدلیه ویرچوال» بزنم. دنیای ویرچوال دقیقا بخشی از نیاز بشر متمدن امروز را تامین می‌کند. چیزی را که ندارد و می‌خواهد که داشته باشد ویرچوالیته به او می‌بخشد. همسر خوب ندارد، دوست خوب ندارد، خانه و کار مورد علاقه‌اش را پیدا‌نکرده، سرگرمی و اشتغال‌فکری که آرامش نگه دارد را ندارد و … این «نداشتن»‌ها یعنی دم‌دست و به طور ملموس و محسوس ندارد. اما نداشتن می‌تواند در همین‌حد باقی بماند؟ فکر می‌کنید در این دنیا تکنولوژی برای تامین نیاز‌ها و آمال بشر در ثانیه و یا واحد زمانی کمتری مدام در حال نوبه‌نو شدن است آدمی را تنها رها می‌کند تا در ساهچاله‌ی حسرت‌ها غمباد بگیرد و بمیرد؟ 
خیر! کتابی را که دم دستش نیست روی مانیتور برایش آماده می‌کند، کارش را، همسرش را، دوستش را،  سرگرمی اش را، نیاز به بحث و جدلش را و البته خیلی چیزهای دیگر که هنوز در‌راهند. و البته تمام این‌ها در ذهن دنیای جدیدی به موازات و یا جانشین دنیای ملموس بیرونی می‌سازند. شاید یک روزی هم برسد که خورد و خوراک‌مان ویرچوال بشود. کافی است بتوانیم تصورش کنیم و تکنولوژی هم راه تولید پدیده‌ای که این نوع از نیاز‌مان را برآورده کند بیابد. 
چیزی که امروز توجه من را جلب کرده، صورت دیگر و متفاوتی از ویرچوالیته است. مرگ! مرگ اقوام و داشتن این قوم و خویش از‌دست‌رفته در کنار آدم. شما باید مهاجر باشید تا حرف من را عمیقا حس کنید. آدم از روزی که مهاجر می‌شود و دور می‌شود از خاکی که ریشه وجود و خون و نسبت های خونی‌اش را در خود جا داده و این ریشه هم دست بر قضا در این خاک محکم است، درست از همان روز اول شروع می‌کند به خواب دیدن. خواب های عجیبی که هر روز یکی از اعضای خانواده‌اش، دوستانش، قوم و خویش‌اش می‌میرند. در سال ۳۶۵ روزه ده‌ها ده‌ها بار خواب می‌بیند که مادر و پدر و خواهر و برادر و که و که - عزیز و غیر‌عزیز- می‌میرند و خودش در‌کنار آن‌ها نیست. در غم دوری می‌میرند، بی‌کفن و تابوت و قبر می‌میرند، مرده‌ها دل‌شان برای آدم تنگ می‌شود یا صورت‌های رنگ‌پریده و غمگین دارند و هزار تصویر تکان‌دهنده دیگر. 
من اول‌ها فکر می‌کردم فقط شب‌های خودم پر از این گونه کابوس‌هاست. بعد که در طی چند بحران شروع کردم به وبلاگ خوانی و البته وبلاگ مهاجرهای دیگر برایم جالب بود، دیدم ده ها آدم جوان و میانسال هستند که تجربه‌های من را با پیشینه خانوادگی و علمی وفرهنگی متفاوتی از سر گذرانده‌اند و البته این حکایت همچنان باقی است!
بار گناهم طی این تجربه سبک‌تر شد. می‌دانید که، آدم اگر تو گوشش زیاد خوانده باشند که گناهکار است، وقتی به جمعی برسد که همگی آن رفتارها و کنش ها را تجربه کرده باشند، رفته‌رفته آن - به اصطلاح - گناه کمرنگ‌تر می‌شود و هرچه درد مشترک جمع، همجنس‌تر باشد گناه بیشتر رنگ می‌بازد. خواب مردن زنده‌ها را هنوز هم می‌دیدم، ولی دیگر حس نمی‌کردم من شریک جرمی هستم در مردن‌شان. حالا مشکل این بود که دلم برای مرده شان تنگ می شد!! آن هم من که در تمام عمرم به زحمت چند بار قبرستان رفته‌ام!
امروز این خبر هیجان‌انگیز کلا مساله را برایم حل کرد. و شاید حتا صورت‌مساله را برایم تغییر داد
به دنبال گور سایبری استیو جابز بنا شده دانمارکی ها هم گورستان سایبری و سنگ قبر ویرچوال داشته باشند. نسخه امریکایی قبرستان سایبری از دو ماه پیش گشوده شده. سالی ۲۷۰ کرون دانمارک قیمت دارد، و برای ۹۹ سال می شود ۱۶،۰۰۰ کرون دانمارک با امکان تمدید عضویت. بسیاری از دانمارکی‌ها از طرح استقبال کرده‌اند، چون می‌خواهند وقتی در شش گوشه دنیا برای کار و سفر می‌چرخند به مرده‌های‌شان دسترسی داشته باشند. و از آن‌جا که بخش عظیمی از جمعیت دانمارک دیجیتال زندگی می‌کنند مشکلی با اصل موضوع نخواهند داشت. 

حالا می‌شود با خیال‌راحت خوابید.